بسم اللّه

ساقی بده آبی زان شعلۀ روحانی

تا که بشوید جانرا از وسوسۀ نفسانی

زان آب کزو شد صورت آتش پیدا

زان نار کزو ظاهر آن کوثر روحانی

یک جلوه ز عکسش بر صفحۀ جان افتاد

واله از آن جلوه صد حکمت یونانی

یک جذوه از آن شعله بر سدرۀ سینا زد

مدهوش از آن جذوه صد موسی عمرانی

یک شعله از آن آتش شد عشق و بزد خرگاه

در آب و گل آدم هم در دل انسانی

ای عشق چه‌ئی تو کز تو جهان پرآشوب

هم از تو در آمد حیرت در حکمت لقمانی

گاه کنی دعوی که منم جلوۀ محبوب بعالم

گه گوئی که منم خود آنطلعت سبحانی

چون از تو وزد بر جان رایحۀ جانان

بر هر چه کنی دعوی گویم که به از آنی

هم مونس جانی هم آیت جانانی

هم جمعیّت جانها هم از تو پریشانی

گر پرتوی از رویت در مصر لقا آرند

بینی بخریداری صد یوسف کنعانی

هم بوی قمیص از تو هم روح مسیح از تو

هم موسی بیضائی هم شعلۀ فارانی

سرها بخمت بسته دلها ز غمت خسته

هم عامی شیدائی هم عالم ربّانی

من خود ز توام مخمور هم از تو شدم مشهور

که دهیم صد جان هم که کنیم قربانی

گر قابض ارواحی از چه کنیم زنده

ور محیی ابدانی از چه کنی ثعبانی

در خرگه سلطان یک بار چه بخرامی

سلطان کنیش بنده هم بنده کنی سلطانی

یک شعله‌ئی از رویت در گلبن جان آمد

افروخت جمال جان چون لالۀ نعمانی

وه وه چه نسیم آمد با مژدۀ جان‌بخش

کز مشرق جان آمد آنطلعت یزدانی

جانها به‌پرید از شوق دلها برمید از ذوق

هم عشق شدش عاشق هم جوهر امکانی

درویش مدر زین بیش این پردۀ اسرار

کز شهر فغان خیزد وز عالم حیوانی

از حکمت او الفت ما بین دو ضد ظاهر

هم عشق شده بنده هم عقل کند دربانی

این سند از کتابخانهٔ مراجع بهائی دانلود شده است. شما مجاز هستید از متن آن با توجّه به مقرّرات مندرج در سایت www.bahai.org/fa/legal استفاده نمائید.

آخرین ویراستاری: ۲۸ فوریه ۲۰۲۳، ساعت ۱:۰۰ بعد از ظهر