تا که بشوید جانرا از وسوسۀ نفسانی
زان نار کزو ظاهر آن کوثر روحانی
یک جلوه ز عکسش بر صفحۀ جان افتاد
واله از آن جلوه صد حکمت یونانی
یک جذوه از آن شعله بر سدرۀ سینا زد
مدهوش از آن جذوه صد موسی عمرانی
یک شعله از آن آتش شد عشق و بزد خرگاه
در آب و گل آدم هم در دل انسانی
ای عشق چهئی تو کز تو جهان پرآشوب
هم از تو در آمد حیرت در حکمت لقمانی
گاه کنی دعوی که منم جلوۀ محبوب بعالم
گه گوئی که منم خود آنطلعت سبحانی
چون از تو وزد بر جان رایحۀ جانان
بر هر چه کنی دعوی گویم که به از آنی
هم جمعیّت جانها هم از تو پریشانی
گر پرتوی از رویت در مصر لقا آرند
هم بوی قمیص از تو هم روح مسیح از تو
سرها بخمت بسته دلها ز غمت خسته
من خود ز توام مخمور هم از تو شدم مشهور
که دهیم صد جان هم که کنیم قربانی
گر قابض ارواحی از چه کنیم زنده
ور محیی ابدانی از چه کنی ثعبانی
در خرگه سلطان یک بار چه بخرامی
سلطان کنیش بنده هم بنده کنی سلطانی
یک شعلهئی از رویت در گلبن جان آمد
افروخت جمال جان چون لالۀ نعمانی
وه وه چه نسیم آمد با مژدۀ جانبخش
جانها بهپرید از شوق دلها برمید از ذوق
هم عشق شدش عاشق هم جوهر امکانی
درویش مدر زین بیش این پردۀ اسرار
کز شهر فغان خیزد وز عالم حیوانی