ای حیات العرش خورشید وداد
که جهان و امکان چه تو نوری نزاد
گر نبودی خلق محجوب از لقا
یک دو حرفی گفتم از سرّ بقا
تا که جانها جمله مرهونت شوند
تا که دلها جمله مجنونت شوند
تا ببینی عالمی مجنون و مست
روحها بهر نثار اندر دو دست
تا رسد امر تو ای فخر زمان
برفشانند بر قدومت رایگان
سر برآر از کوه جان خورشیدوار
تا ببینندت عیان از هر کنار
جلوه ده آن روی همچون ماه را
سبز و خرّم کن ز لطف این کاه را
قطره میجوید ز بحرت کوثری
کوثری کن زانکه شاه مهتری
ذرّه گشته ملتمس نور تو را
وادهش از لطف بی چون و چرا
دانه بگشاده دهان سوی سما
تا بیاید بر وی از لطفت بها
قطرههای رحمتت بر وی ببار
وی ملیک عرش وی میر دیار
حرق کن این پردۀ صد توی را
خوش تماشا ده کنون آن روی را
زانکه در فضلت نباشد شبههئی
بهر ما بربند ز لطفت توشهئی
مشرق کل کن کنون این غرب را
بهجت مل ده کنون این شرب را
نور دل را نور ده ز انوار نور
تا ببینند از رخت انوار طور
هان بکش آن تیغ اللّهیّت را
هین بکش این دشمنان دینت را
برفروز آن نار ربّانیّت را
خوش بسوز این ملحد حربیّت را
جمله خفّاشند ای خورشید روز
سر برآور جمله ظلمانی بسوز
صاف کن این درد غمآلوده را
نور ده این شمع شب افسرده را
عالمی قائم بتو چون تو بجان
تا شود پیدا ز امرت کن فکان
ای بهاء جان بیاد روی تو
نکتهها گویم همی از خوی تو
تا برآرم جانها را از خرد
تا ببینم درّ عشقت که خرد
برفروزم آتشی اندر جهان
تا بسوزم پردههای قدسیان
حور معنی را برآرم از حجاب
نور غیبی را کنم کشف نقاب
رمزی از اسرار عشق سرمدی
باز گویم چون بجان بازآمدی
خوش بیا ای طیر ناری در بیان
تا نماند وصف هستی در میان
پاک کن این قلبهای پرحسد
نقد کن این قلبهای بیرسد
تا که بیهوشان عهدت ای کریم
هم بهوش آیند از جام قدیم
بلکه از الحان قدس ای یار ما
دور کن هم هوش و بیهوشی ز ما
ای سرافیل بها ای شاه جان
یک حیاتی عرضه کن بر مردگان
سدرۀ اوّل بود ز اغصان دل
وارهانش از هوا و آب و گل
تا ز جوهر وز عرض فارغ شود
تا ز شمعش شمسها بازغ شود
این نهالت غرس کن در ارض دل
پس مقدّس دارش از اشراق و ظلّ
هم تو حفظ از مختلف بادش نما
هم ز وهم مشرک آزادش نما
اصل او ثابت نما در ارض جان
فرع او را بگذران از آسمان
نوبهاری تو ز نو آور عیان
تا ز حشرت برجهند این مردگان
جوش دریاهای عشق از جوش تو
هوش اطیار بقا از هوش تو
بوی پیراهن بوز از مصر جان
سدرۀ موسی نما اینجا عیان
ای نگار از روی تو آمد بهار
زین بهار آمد حقایق بیشمار
هر گل از وی دفتری از حسن دوست
هر دل از وی کوثری از فضل هوست
این بهاران را خزان ناید ز پی
جمله گلها طائف اندر حول وی
این بهاری نه که جان درکش کند
این بهاری که روانها را کَنَدْ
آن بهاران شوق خوبان آورد
وین بهاران عشق یزدان آورد
آن بهاران را فنا باشد عقب
وین بهاران را بقا باشد لقب
آن بهار از فصل خیزد در جهان
وین بهار از نور روی دلستان
آن بهاران لالهها آرد برون
وین بهاران نالهها دارد کنون
این بهار سرمدی از نور شاه
برزده خرگاه تا عرش اله
جمله در خرگاه او داخل شدند
گر تو چشمت هست بنگر هوشمند
شاه ما چون پرده از رخ بفکند
این بهاران خیمه بر گردون زند
یار ما چون بفکند از رخ نقاب
این بهاران برفروزد بیحجاب
ما برویش در بهاران اندریم
ما ز رویش در گلستان ننگریم
ما بذکرش فارغیم از ذکر کان
ما ز شمسش بازغیم اندر جهان
گر نسیمی بروزد زین خوش بهار
یوسفان بینی که آیند در نظار
گر نسیمی بروزد زین بوستان
یوسفان روح بینی در جهان
جسمها بینی که گردد همچه روح
روح را هر دم رسد صد گون فتوح
این ربیع قدس جانان هر دمی
صد بیان دارد ولی کو محرمی
این بیان باشد مقدّس از لسان
کی بمعنیّش رسند این ناکسان
این بیان از گفت و لفظ و صوت نیست
این بیان جان است و او را موت نیست
عاشقان بینی تو اندر این بهار
جان نثار آورده هر دم صدهزار
این بهار عزّ روحانی بود
این ربیع قدس ربّانی بود
گر وزد بر تو نسیمی زین سبا
جان فانیّت کشد جام بقا
گر نسیمی آیدت از کوی دوست
جان فدایش کن که این جان هم از اوست
لالۀ توحید بین در این بهار
سنبل تجرید بین از زلف یار
غنچههای معرفت زین طرف جو
جملگی از شوق او در جستجو
سروهایش حاکی از قدّ نگار
سبزههایش دفتری از خطّ یار
بلبلانش مست از جام الست
قمریانش از جمال دوست مست
عندلیبان در هوای وصل او
جمله مستند از نسیم فضل هو
نغمۀ این بلبل ار ظاهر شود
جان خلقان از حسد طاهر شود
بحر معنی زین بیان موّاج شد
فلک هستی زین کرم لجلاج شد
هر شقایق که برآید زین بهار
صد حقایق بردمد از سرّ یار
بوی مشک آید همی از جعد یار
دست فضلش میکند بر تو نثار
زلف او همچون سمندر بین بنار
کو همی گردد بنار روی یار
عندلیب قدسی از هجران دوست
نالهها دارد که سوزد مغز و پوست
گر ز درد هجر خود آهی کند
شعله اندر جان خاصّان افکند
غیر خاصّان را نباشد این نصیب
وامگیر از لطف این فضل ای حبیب
بروزان مشک الهی را ز جان
تا ز عطرت بو برند این ناکسان
این بهار روح باشد جاودان
نی بهاری کز پیش آید خزان
زین بهار قدس روح آید برون
وز هوایش نور نوح آید برون
برنشاند اهل کشتی را بفلک
پس ببخشد هر که را صد گونه ملک
ای جمال اللّه برون آ از نقاب
تا برون آید ز مغرب آفتاب
نافۀ علم لدنّی برگشا
مخزن اسرار غیبی برگشا
تا ز مشکت بو برند این مردگان
تا ز خمرت خوش شوند این بیهشان
این ذلیل ارض وحدت را ز جود
خلعت عزّت بپوشان ای ودود
فانییی را پوش از ثوب بقا
فقر بحتی را چشان شهد غنا
تا برون آید بکلّی از حجاب
بردرد امکان هستی را نقاب
بیخود و سرمست آید او برون
شمعسان اندر زجاج راجعون
چون که این خار از گلستانت دمید
صد گلستان آر از وی نو پدید
هر گلستان را باسمی زن رقم
پس بهر برگی نما سرّ قدم
تا که انوار رخت آید عیان
پر کند نورت زمین و آسمان
بروزان بادی ز رحمت ای کریم
بردران احجاب غفلت زین سقیم
در پناه سدرۀ خود جای ده
روحهای پاک ای سلطان مه
بابی از رضوان معنی برگشا
سدّ مکن این باب از بهر خدا
تا درآیم بیحجاب اندر جهان
تا کنم رمزی ز احسانت بیان
گفت اللّه اللّه ای مرد نکو
رمز حقّ در نزد نادانان مگو
اللّه اللّه ای لسان اللّه راز
نرم نرمک گو و با مردم بساز
هم مگر لطف تو گیرد دستشان
پس کند فارغ ز بیم این و آن
پر معنی برگشا طیّار شو
در هوای قرب او سیّار شو
قرب او با جان نه در طیّ قدم
چون بجان پوئی درآئی در قدم
پس بآنی طیّ افلاک وجود
نیست مشکل چون شوی ز اهل سجود
در بیان این بگویم نکتهئی
تا بری از آب حیوان حصّهئی
تا شوی واقف ز رضوان بقا
تا بری راهی باقلیم لقا
تا بطیّ الأرض معنی پیبری
تا چه روح اندر هوایش برپری
چون تو هستی این زمان در دام گل
کی بری بوئی تو از رضوان دل
پس برهنه شو تو از ثوب قیود
پس مقدّس کن تو جان را از حدود
ظلمت دل را ز نورش کن منیر
تا شوی در ملک جانها تو امیر
چون که ظلمت رفت و نورش مشرق است
بر دلت انوار طورش بازغ است
چون که لیلت رفت و صبح آمد پدید
هم نسیم عزّ روحانی وزید
پس تو آن ظلمات و آن نور تباه
آب حیوانش تجلّیّ اله
گر تو زین ظلمات نفست بگذری
بی تعب از خمر حیوان برخوری
پس تو اندر ظلّ خضر جان درآ
تا شوی فارغ از این ظلمتسرا
آن خضر نوشید و برهید از ممات
وین خضر بخشد دوصد عین حیات
آب حیوان بر همه انفاق کرد
خود نموده جان نثار شاه فرد
آن خضر جهدی نمود آنگه رسید
زین خضر صد چشمه آنی شد پدید
آن خضر شد از پی چشمه دوان
وین خضر را چشمهها از پی روان
ای بهای جان تو بازآ زین شکار
تا کنی صید معانی صدهزار
صید گوران را بهل از بهر گور
صید معنی آر از صحرای طور
صید کردی جان عشّاقان بدشت
تا که جانها جمله از هستی گذشت
نیست فرصت تا تو از اسرار گل
پیش بلبل گوئی ای سلطان مل
برپران بازی ز ساعد ای نگار
تا که بازآرد معانی زان دیار
این زمان سیمرغ معنی صید کن
برگشا گنجی تو از مفتاح کن
آنچه کردی وعده اکنون کن وفا
ای ز نورت روشن این ارض و سما
از بهار خود بکن خرّم جهان
تا که رضوانت شود رشک جنان
از حقایق بس شقایق بردمان
در فضای این بهارستان جان
پس ز هر گل رمز بلبل کن عیان
شرح مل از دل بگو با خسروان
زانکه اینجا این زبان نامحرم است
محرم و نامحرم اینجا چون هم است
ای صبای صبح از زلفین یار
نافههای مشک روحانی بیار
ای سحاب فضل روحانی ببار
تا صدف لؤلؤ همی آرد ببار
شرح اسرار لدنّی بازماند
ذکر طیّ الأرض معنی بازماند
پس تو ای مخمور از جام غرور
نار نفست را بدل میکن بنور
تا کنی طیّ جهان در یکنفس
تا رها گردی ز حبس این قفس
پیش از آنکه اندر آئی ظلّ دوست
نی خبر از مغز داری نی ز پوست
پای معنیّت بگل باشد فرو
بیخبر ز انوار آن روی نکو
چون بظلّ شاه جان مسکن کنی
آن زمان دل از جهانی برکنی
اوّل ساعت بدی اندر تراب
آخر ساعت گذشتی ز آفتاب
پس بآنی طیّ عالمهای جان
بیقدم کردی تو ای سالک بدان
این زمان بوئی ز عطرستان جان
بروزید و شد معطّر این جهان
باز مشک جان از آن رضوان جود
بروزید و برد جمله آنچه بود
هوش و بیهوشی ز دست اینجا برفت
مست و هشیاری همه یکجا برفت
صحو شد هم محو و محوی هم نماند
مست شد هشیار و صحوی هم نماند
آنچه بود از اسم و رسم این جهان
فانی آمد چون که شد شاهم عیان
زانکه اسما گر دوصد قرن او پرد
می نیارد که ز قدرش بو برد
آنچه چشمت دید و هم گوشت شنید
او ز جمله پاک آمد ای رشید
پس تو با این گوش و چشم ای بیبصر
کی شوی از سرّ جانان باخبر
چشم دیگر برگشا از یار تو
گوش دیگر باز کن آنگه شنو
چشم جاهل می نبیند جز قدم
چشم عارف بیند اسرار قدم
چشم عارف صدهزاران ساله راه
چشم جاهل می نبیند روی شاه
سائلی مر عارفی را گفت کی
تو بر اسرار الهی برده پی
وی تو از خمر عنایت گشته مست
هیچ یادت آید از روز الست
گفت یاد آید مرا آن صوت و گفت
کو بدی بود و نباشد این شگفت
هست در گوشم همی آوای او
آن صدای خوب جانافزای او
عارف دیگر که برتر رفته بود
درّ اسرار الهی سفته بود
گفت آن روز خدا آخر نشد
ما در آن یومیم آن قاصر نشد
یوم او باقی ندارد شب عقب
ما در آن روز و نباشد این عجب
گر رود ذوقش ز جان روزگار
می نبینی عرش و فرشی برقرار
زانکه یوم سرمدی از قدرتش
لایزول آمد پدید از حضرتش
پس تو ای جان این معمّا گوش دار
پند اسرار الهی هوش دار
تا که رزق جان بری از حکمتش
تا که جان سازی فدای طلعتش
تا که هر دم بشنوی الحان او
تا بنوشی جامی از احسان او
تا شوی واقف تو بر اسرار عشق
تا چشی راح ازل ز انهار عشق
رخ نگردانم ز سیف این خسان
گر دوصد بارم کشند این کافران
خمر تو نوشید جانم ز ابتدا
هم بیادت جان دهم در انتها
ای بها یک آتشی از نو فروز
عالم تحقیق و دانش را بسوز
پاک کن جان را ز اوصاف جهان
برگشا رمزی ز اسرار نهان
موجی از دریای ژرف معنوی
برفکن تا فلک لفظی بشکنی
یک قدح درده که تا از خود رهم
همچه صفدر پردهها را بردرم
ای ز اسمت سدرۀ هستی ببار
هم ز دستت قدرت حقّ آشکار
ای جهانی در کف تقدیر تو
منقلب گه ساکن از تدبیر تو
نور ده این شمع و هم زو نور ده
این جهات مختلف ای شاه مه
این چراغت را چه روشن کردهئی
در زجاج حفظ حفظش کردهئی
هم ز دهن جود دادیّش مدد
وز فتیلۀ امر کردیّش رشد
پس ز باد ظلم حفظش دار تو
تا شود ظاهر از او انوار تو
دست دشمن از سرش کوته نما
ای تو ماه امر و شاه انّما
بنگر این شمعت که گشته مبتلا
در میان گردباد پر بلا
چون ز انوار جمالت نور یافت
پس مکن در نزد امکانش تو مات
چون که کردی روشنش خامش مکن
چون که هوشش دادهئی بیهش مکن
ای ز مهرت ذرّه خورشیدی شود
وی ز قهرت شیر عصفوری شود
بروزیده بادها از هر کنار
مانده این شمعت میان ای کردگار
گر تو خواهی آب آتش میشود
ور نخواهی آتش آن دم بفسرد
ای ز حکمت دیو گردد همچه حور
ای ز امرت بردمد از نار نور
گر تو خواهی باد چون دهنی شود
برفزاید روح و هم نوری شود
ای بهآءاللّه چو نارت برفروخت
خرمن هستیّ عشّاقان بسوخت
یک شرار از نار بر دلها زدی
صدهزاران سدره بر سینا زدی
پس ز هر دل سدرهها آمد پدید
موسیا اینجا بسر باید دوید
تا که نار اللّه معنی را ز جان
بنگرید و وارهید از قبطیان
ای ذبیحاللّه ز قربانگاه عشق
برمگرد و جان بده در راه عشق
بیسر و بیجان بیا در کوی یار
تا شوی مقبول اهل این دیار
وادی عشق است روحاللّه بیا
تا صلیب از راه و هم بیره بیا
از فلک بگذر هم از معراج جسم
ای تو شاه جان و هم بهّاج جسم
بلبل روحی تو بر گلزار روح
باز میآ ای تو مهماندار روح
ساعد شه مسکنت ای باز جان
سوی مقصد آی اینجا رایگان
پس تو هم ای نوح فلک تنشکن
خویش را در بحر نورانی فکن
غرق کن این نفس و حفظ خود مخواه
تا برون آری سر از جیب اله
حفظ خواه از شاه و از کشتی مخواه
تا درآئی در پناه حفظ شاه
هم تو ای موسی بطور جان بیا
بگذر از نعل و ردا عریان بیا
تا شوی واقف تو از اسرار نار
زانکه نار آمد همی از زلف یار
زلف او ناری که سوزد جان عشق
کفر و ایمان هم سر و سامان عشق
زلف او نار است و بر فاران چمد
هم بتارش گردن دوران خمد
بس کن ای ورقا تو از اسرار نار
لؤلؤ جان پیش این کوران میار
این عصا سیفی بود کز دست حقّ
می بدرّد صفّ امکان چون ورق
آن عصا از دوحۀ بستان دمید
وین عصا از امر حقّ آمد پدید
آن عصا از آب و گل آمد برون
این عصا از نار دل باشد کنون
این عصا ناری بود کز شعلهاش
می بسوزد پردههای غلّ و غشّ
این عصا بادی بود کز قوم هود
میشناسد مؤمن از کافر جهود
کشتی آمد آن عصا در عهد نوح
هم عصا در عهد عیسی گشت روح
موسیا نارت ز جان شعله کشید
پس بطور جان همی باید رسید
نعل چه از جان و از ایمان گذر
همچه باد از ملک جان پرّان گذر
برپر از فانی مکان ای طیر جان
تا ببزم باقی آن گلرخان
آتش موسی پدید از سدرهاش
روح صد عیسی دمید از نفحهاش
نار آن موسی ز طور آمد پدید
نار این موسی ز جان شعله کشید
در میان کوه و جان بس فرقها
هست ظاهر چون ثمر از ورقها
سینهاش سینا و نارش نور دوست
کفّ او بیضا و قلبش طور اوست
این نه آن بیضا که ز امر آمد پدید
این همان بیضا که امر آرد پدید
این زمان فاران عشق آمد پدید
یار ما چون پرده از رخ بردرید
بوی جان میآید این دم بر مشام
می ندانم از کجا آید مدام
اینقدر دانم که از زلفین یار
میوزد بوئی که جان گردد نثار
نافۀ مشک الهی باز شد
جان ما با یاد او همراز شد
ای نسیم صبح روحانی بوز
از سبای قدس رحمانی بوز
تا ز بوی عنبرت جانهای مست
برپرند از ارض هستی تا الست
چون که عنقای بقا از قاف جان
برپرید او تا هوای لامکان
هم بیک پر سیر آفاق جهان
کرد از تأیید سلطان زمان
این زمان بازآمد از عرش نگار
نغمههائی که برون است از شمار
از گل رویش دی آمد چون بهار
وز لب لعلش شب آمد چون نهار
کار عشّاقان ز زلفش شد دراز
جمله معشوقان ز هجرش در نیاز
گردن گردان بمویش در کمند
صفدر یزدان ز تیرش مستمند
از لبش جانهای عشّاقان بلب
هم ز وصلش جان شاهان در طلب
از جمالش چشم جان معنوی
گشت روشن گر تو نیکو بنگری
گر نبودی چشم او اندر جهان
چشمههای نور کی گشتی روان
از گلش بس گلستان آمد پدید
وز رخش گلهای معنی بردمید
نار موسی نورجو در کوی او
جان عیسی روحجو از روی او
گر شبی آید برون او از حجاب
صد جهان روشن کند چون آفتاب
لیل نبود جز ز زلف آن نگار
صبح ناید جز ز نور روی یار
شهریاران جمله اندر شهر عشق
جان نثار آوردهاند از بهر عشق
از جمال او جمال اللّه پدید
وز لبش دل خمر جان اندر کشید
جملۀ عالم بمویش بسته است
هم ز بهرش سینههاشان خسته است
چون زلیخای جمال آن روی دید
در مقام دست او دل را برید
یک نفس از روح خود چون بردمید
صدهزاران روح عیسی شد پدید
این نه وصف او بود ای ذو صفات
وصف آن نوری کزو هستش حیات
گر تو بر وصف جمالش پیبری
از هزاران بحر معنی بگذری
وصف یک پرتو که باشد اینچنین
وصف او خود چون بود ای مرد دین
چشم عاشق چون جمال او بدید
هم ز دنیا هم ز عقبی دل برید
موج دریاهای عشق از موج او
اوج عنقاهای جان از اوج او
چون که چشم تو ز چشمش نور یافت
ظلم باشد گر بغیر او بتافت
چون که نور از او گرفته چشم جان
حیف باشد گر فتد بر دیگران
چشم تو از چشم حقّ گشته عیان
تا نبینی جز جمالش در جهان
سرّ این سربسته گفتم ای رفیق
درّ این در خفیه سفتم ای شفیق
تا نیفتد چشم بد بر روی او
تا نیابد غیر راه کوی او
همچنین در کلّ اعضا این بدان
تا رهی از قید این ظلماتیان
گوش تو چون نغمۀ رازش شنید
رازهای جانی از سازش شنید
چون که صنع ایزدی گشته عیان
چشم بر او کن از این خلق جهان
گر تو با چشمش جهان را بنگری
بر هزاران ملک معنی پیبری
می نبیند چشم او جز روی او
می بپرّد مرغ او در کوی او
از وصالش جان عشّاقان بسوخت
وز فراقش نار دلها برفروخت
پس بسوزد عاشق بی جان و سر
هم ز هجر و هم ز وصلش ای پسر
پس تو عشق حقّ رفیق خود بدان
تا شوی پرّان ز قید این جهان
عشق آن باشد که جان فانی کنی
جان و دل در ملک باقی افکنی
سرّ این معنی شنو گر پیبری
تا بمعراج الهی برپری
تا که نخلت بار روحانی دهد
میوههای قدس نورانی دهد
ای نسیم از زلف او عطری بیار
ای غمام از فضل هو رشحی ببار
تا ریاض جان عشّاقان او
لالههای عشق آرد بس نکو
این دل عاشق بود عرش اله
چون که پاک آمد ز قید ما سواه
چون ز حبّش بیت او معمور شد
او نه بیت و بیت او مستور شد
بیت او از سنگ و گل نبود بدان
بیت او جز دل نباشد ای جوان
چون که قلبت پاک شد از نور او
شد مقامش چون که آمد طور او
چون که بیت اللّه عاشق شد تمام
جلوۀ معشوق آمد بر دوام
باز عشق آمد حجاب عقل سوخت
خرمن عرفان و علم و فضل سوخت
چون که غیرش نیست در بیت ای پسر
جمله حکم او بدان تو سر بسر
پس تو چشم و گوش و دست از او بدان
او ببیند او بگیرد آن زمان
جان عارف مسجد اقصای اوست
مخزن اسرار او ادنای اوست
چارهئی اکنون ز نو باید نمود
این نصیحت را بجان باید شنود
هم ز هجر و وصل هر دو درگذر
تا رسی در رفرف اصل ای پسر
تا تو در هجری یقین در آتشی
هم ز وصلش در تب و هم ناخوشی
پای نه بر عرصۀ پاک بقا
که بود غیرش در آن میدان فنا
گر حدیث کان للّه خواندهئی
ور تو رمز لیس غیره دیدهئی
پای همّت اندر این ره تو گذار
تا شوی فارغ ز وصل و هجر یار
چون که دانستی یقین ز اسرار جان
که نباشد غیر یزدان در میان
پس ز آب جان بران خاشاک را
تا ببینی جلوۀ آن پاک را
تا ببینی تو وصال اندر وصال
تا ببینی در دلت نور جمال
این بود وصلی که ضدّ نبود ورا
بلکه هجرش می نباشد از ورا
وصل و هجر تو بود شرک ای پسر
گر تو داری گوش بر پند پدر
زین دو عقبه چون هما برپر برو
تا هوای وحدت سلطان هو
لیک ترسم که بلغزد پای تو
وهم بد پیدا شود در رأی تو
واجب آمد شرح این معنی کنم
بیخ وسواس دل از بن برکنم
تا نیفتی زین بیان اندر غرور
وارهی از کبر و ناز و شرّ و شور
وصل او را تو تجلّیش بدان
که شده بی چند و چون در تو عیان
نور او در تو ودیعۀ او بود
جهد آن کن تا که او ظاهر شود
پس تو وصل او ز خود جو ای نگار
تا نبینی بعد از این هجران یار
مخزن کنز الهی هم توئی
لیک از غفلت پی اینان دوی
تا نگردد در تو اوصافش عیان
خویش را در هجر و گمراهی بدان
او ز جود خود نکردت بینصیب
از صفات و اسم و رسمش ای لبیب
او ز لطفش بابها بر تو گشود
تو مبند آن بابها همچون یهود
چون شنیدی نالۀ نی را ز عشق
این زمان بشناس او را هم ز عشق
چون شنیدی صوت نی نائی نگر
تا نباشی بیخبر از شه مگر
چون که نائی در جهان اغیار دید
زان سبب نی را حجاب خود گزید
پس تو بردر این حجابت یک زمان
تا که جز نائی نبینی در جهان
همچه صفدر بردر آن احجاب را
تا ببینی جلوۀ وهّاب را
همچه نی بخروش تو اندر فراق
تا که آید نائیت اندر وثاق
چون درآید نائی جان در خروش
سینههای عاشقان آید بجوش
آتشی بفروز زین نی تو همی
تا بسوزی در جهان وصف منی
از منی چون میم سوزد در جهان
غیر نی باقی نماند در میان
چون که گردد چشمت از نورش بصیر
غیر نائی خود نبینی ای خبیر
پس زمانی بشنو این اسرارها
تا بری بوئی از این گلزارها
یک شرار از نار عشقش برفروخت
خرمن هستیّ سلطانی بسوخت
چون جمالش پرده از رخ برکشید
پردۀ اجلال سلطانان درید
خورد چون تیری ز مژگان نگار
بردرید او صدر جان شهریار
تاج شاهی را ز سر آن دم فکند
بنده گشت و آنگه افتاد او به بند
همچه صید او دست صیّادی فتاد
یا چه کاهی در دم بادی فتاد
گر بود پیکی رود سوی عراق
شرح گوید درد هجران و فراق
کز فراقت جان مشتاقان بسوخت
تیر هجرت سینۀ شاهان بدوخت
در میان ما و تو ای شهر جان
صدهزاران قاف باشد در میان
نیست پیکی جز که آه پرشرر
یا رود باد صبا گوید خبر
دست از نخلش بسی کوتاه ماند
جان ز هجرش بحرها از چشم راند
ای صبا از پیش جانان یک زمان
خوش بران تا کوی آن زورائیان
پس بگویش کی مدینۀ کردگار
چون بماندی چون که رفت از برت یار
یار تو در حبس و زندان مبتلا
چون حسین اندر زمین کربلا
یک حسین و صدهزارانش یزید
یک حبیب و اینهمه دیو عنید
چون کلیم اندر میان قبطیان
یا چه روحاللّه میان سبطیان
همچه یوسف اندر افتاده بچاه
آن چهی که نبودش پایان راه
بلبلت شد مبتلا اندر قفس
بسته شد هم زین قفس راه نفس