بازآ و بده جامی این ساقی عطشانرا
زان ساغر باقی ده این فانی دورانرا
این هیکل فانیرا برسوز و برو خندان
تا از روزن جان بینم رخسارۀ جانانرا
پاکم کن از آلایش دردم ده از آسایش
وانگاه بهم درپیچ این دفتر هجرانرا
هم نفحۀ عیسیئی هم سدرۀ موسیئی
نار اللّه حمرائی کاتش زدی امکانرا
در ظلّ فنا ده جا این سرور بیسامانرا
دنیا و عقبی را جمله براهت دادم
بازآ برهت ریزم هم جان و روانرا
گر پرده براندازی عالم همه بگدازی
کار همه برسازی بر هم زنی ایمانرا
شمشیر بکف آمدی ای عشق اینک سر و اینک دل
زخمی زن و محکم زن این زندۀ بیجانرا
با ابروی خونریزت خون من بیدل ریز
پس با لب جانبخشت روحی بدم ارکانرا
افعی گیسویت خون دل و جان خورده
پس با کف بیضایت برگیر تو ثعبانرا
گر تیغ تو بر فرقم ور تیر تو بر صدرم
ناید همی اندر پی حاصل چه بود مستانرا