این جزو در مصیبت حروفات عالین نوشته شده ولکن این ایّام بنفسی تخصیص یافت بعد جمعی طالب شرح و تفسیر شدند که بلسان فارسی نوشته شود لهذا مرقوم گشت و از جواهر کلمات ظاهر و هویدا گشت ولکن چون ترجمۀ کلمه بکلمه مطابق فطرت اصلیّه ملاحتی نداشت آنچه بقلم جاری شد مسطور آمد اگرچه صاحبان بصیرت در حرفی از آن کلّ حقائق معانی را از دقائق روحانی و معانی ربّانی استنباط مینمایند ولکن چون بعضی را که در عالم طبیعت بشری مأوی است دیدۀ اعتراض باز است لهذا باظهار این بیان تبیان رفت بر سر و صدر اوراق مرقوم شود
سبحانک اللّهمّ یا الهی کیف یتحرّک القلم و یجری المداد بعدما انقطعت نسائم الوداد و اشرقت شمس القضآء من افق الامضآء و خرج سیف البلآء من غمد البدآء و ارتفعت سمآء الأحزان و نزل من سحاب القضآء رماح الافتتان و سهام الانتقام بحیث افلت انجم السّرور فی قلوب احبّائک و انعدمت مقادیر البهجة فی افئدة اصفیائک و تتابعت الرّزایا حتّی وصلت الی مقام لن یقدر احد ان یحملها و لن تطیق نفس ان تقربها بحیث اغلقت ابواب الرّجآء و انقطعت نسائم الوفآء و هاجت روائح الفنآء وعزّتک یبکی القلم و یضجّ المداد و انصعق اللّوح و ارتعشت الأبدان و انهدمت الأرکان فآه آه عمّا قضی و امضی و ذلک من عنایتک الأولی
پاک و مقدّسی تو ای پروردگار من چگونه حرکت نماید قلم و جاری شود مداد بعد آنکه منقطع شد نسیمهای مرحمت و غروب نمود لطیفههای مکرمت و طلوع نمود آفتاب ذلّت و خواری و بیرون آمد شمشیر بلا از نیام و سماء حزن مرتفع شد و از غمام قدرت تیرها و نیزههای فتنه و انتقام ببارید بقسمی که علامتها و انجم سرور از قلوب غروب نمود و مقدارهای بهجت از افئدۀ روزگار زائل شد و ابواب رجا بسته گشت و عنایت نسیم صبا از حدیقۀ وفا مقطوع گردید و بادهای تند فنا بر شجرۀ بقا بوزید قلم بناله مشغولست و مداد بصیحه و ندبه معروف و لوح از این خروش مدهوش و جوهر هوش از چشیدن این درد و الم در جوش و عندلیب غیب در این سروش که وای وای از آنچه ظاهر و هویدا گشت و این نیست مگر از مرحمتهای مکنونۀ تو ای پروردگار من
و انت الّذی اوقدت سرج المحبّة فی مشکوة العنایة و ربّیتها بدهن العلم و الحکمة حتّی اضآءت و استضآءت و بنورها اشرقت انوار احدیّتک فی مشکوة عزّ سلطنتک و استحکمت ارکان بیت ازلیّتک فی ریاض قدس هویّتک و حفظتها بزجاجة فضلک و بلّور رحمتک لئلّا تهبّ علیها الأریاح المکدّرة و بعد ذلک اقمصتها بقمیص جودک و رأفتک و اظهرتها من ملکوت صفاتک علی هیکل اسمائک فلمّا تمّ خلقها و طاب خُلقها هبّت علیها اریاح الفنآء و انقطعت عنها نسمات البقآء حتّی اخذت حیوتها و انکسرت مشکوتها و فنت انوارها فآه آه عمّا قضی و امضی و ذلک من قضایاک الأخری
و توئی ای پروردگار من که روشن فرمودی شمع مرحمت و چراغهای هدایت خود را در محلهای عنایت و مکرمت و تربیت فرمودی بروغنهای علم و حکمت خود تا اینکه بضیاء او روشن شد چراغهای هدایت در غرفههای عزّت تو و باو ظاهر شد نورهای احدیّت تو از مصباحهای بزرگی و حکومت تو و حفظ فرمودی او را از بادهای تند خاموشکننده تا آنکه محفوظ بماند در سایههای رحمت تو و بعد پوشانیدی او را از خلعتهای باقی خود و ظاهر فرمودی او را از ملکوت صفات در هیکل اسمی از اسماء خود و چون تمام شد خلق او و نیکو گشت خُلق او وزید بر او بادهای مخالف فنا و بسته شد بروی او درهای بقا بحدّی که خاموش شد روشنی او و شکست فانوس او و خالی شد محلّ او و فانی شد نور او پس وای وای از آنچه قضا شد و هویدا گشت و اینست از امر مبرم تو ای پروردگار من
کیف اذکر یا الهی بدائع صنعک و اسرار حکمتک بحیث خلقت من جواهر النّعمآء المآء الدّرّیّ و اجریته من اصلاب الآبآء و نقلته من صلب الی صلب حتّی انتهی فی ظهر احد من عبادک ثمّ نزّلت هذا المآء اللّطیف الصّافی فی صدف امة من امائک و ربّیته فیه بأیادی سرّک و لطائف رأفتک و دبّرته بتدابیر حکمتک حتّی صوّرته فی بطن الأمّ علی هیکل التّکریم و احسن التّقویم ثمّ بعد ذلک اخرجته و ارضعته و انعمته و غذیته و سقیته و اکرمته و اعلیته و قوّمته و کبّرته حتّی اوصلته الی الغایة الّتی لا غایة لها فی خلقک و العلوّ الّذی لا منتهی له فی بریّتک بحیث عرّجته الی سمآء امرک و هوآء عزّ قدسک و اوصلته الی معارج الأسفار بین یدیک و قطعته عن کلّ الجهات و رجّعته منک الیک حتّی ورد علیک و نزل بک ولکن یا الهی حین وروده علیک عرّیت جسده لأنّک ما احببت غیره و اخذت ثیابه لأنّک ما اردت دونه و اسکنته فی بیت لم یکن فیه من رفیق و لا من شفیق و لا من مصاحب و لا من انیس و لا من سراج و لا من فراش و بقی فیه مسکیناً فقیراً فریداً مستجیراً فآه آه بذلک انقطعت نسائم الشّرف عن طرف البقآء و کلّت ورقآء الأمر عن نغمات الوفآء و شقّ الوجود عن هیکله الثّیاب الصّفرآء و القت الحور علی وجهها الرّماد و بکت عیون العظمة فی سرائر الامکان بالمدامع الحمرآء فآه آه قضی ما امضی و ذلک من مصائبک الکبری
چگونه ذکر نمایم ای محبوب من و مقصود من حکمتهای بالغۀ ترا در ظهورات صنع تازۀ تو و اسرارهای سلطنت و تدبیر تو که مستور شده از مشاهدۀ عیون و منزّه گشته از ادراک عقول بقسمی که خلق فرمودی از جواهر نعمتهای خود آب لطیف نورانی و جاری نمودی او را در صلبهای روحانی و نقل نمودی از صلبی بسوی صلبی و از محلّی بسوی محلّی تا اینکه منتهی شد و مقرّر گردید در ظهر یکی از عباد تو و بعد نازل فرمودی از ظهر او در صدف یکی از اماء خود و تربیت نمودی او را بدستهای باطنی خود و لطیفههای بخشش و رحمت خود تا اینکه خلق فرمودی او را در بطن امّ بر هیکل کرامت و بزرگی و ببهترین صورت او را زینت دادی و از عیون صافیه شیر دادی او را و از قدرت کامله حفظ فرمودی او را تا آنکه بزرگ شد در جوار رحمت تو و ساکن شد در دیار حکومت تو و چشید از خمرهای مکرمت تو و نوشید از چشمههای لطف تو تا آنکه بحدیقۀ عرفان وارد شد و بمحلّ ایقان مستریح گشت و در ریاض قرب و مشاهده سائر بود و در بساط وصل و مکاشفه میخرامید تا آنکه بشرف لقا مشرّف شد و از خمر بقا مرزوق گشت و ثمرۀ قرب را از شجرۀ وصال اخذ نمود و آب زلال را از چشمۀ جمال بنوشید و زلال معارف الهیّه را از طلعت بیمثال حضرت لایزال ادراک نمود و طیّ نمود سفرهای ممالک عشق را و راههای مهالک صبر و طلب را تا آنکه وارد شد بر تو و راجع شد بسوی تو و بازگشت نمود نزد تو و ساکن شد در قطب لامکان مقابل جمال تو در این وقت بموج آمد بحر قضای تو و بهیجان آمد بادهای تند در هوای بلاهای تو پس عریان نمودی بدن او را و ذلیل فرمودی جسد او را و منزل دادی او را در خانهئی که نه فرشی در او گسترده بود و نه چراغی در او آماده شده بود و نه رفیق و مونسی که مصاحبت نماید با او و نه دوست و انیسی که انس گیرد با او پس وای وای مسدود شد علامات سرور و لال شد عندلیب ظهور و شقّ نمود جوهر وجود ثیاب خود را و ریخت حوریّۀ فردوس بر سر خود خاک سیاه را و جاری شد از چشمههای قدرت انهار ذلّت پس وای وای از آنچه ظاهر شد و هویدا گشت و اینست از مصیبتهای بزرگ تو ای پروردگار من
سبحانک اللّهمّ یا الهی بعدما اصعدته الی میادین الهآء عرش البقآء و فنائه عن نفسه و بقائه بالنّور الأعلی فی رفارف البدآء و وصوله الیه و عرفانه نفسه و ابلاغه نوره و ادراکه جماله سقیته من بدائع العیون الصّافیة من جواهر علمک المکنونة و البسته من ردآء الهدی و اشربته من کؤوس التّقی حتّی سمع نغمة الورقآء فی مرکز العمآء و وقف علی المنظر الأکبر و قام لدی حرم الکبریآء و استمسک بالعروة الصّفرآء فی البقعة الحمرآء و استغنی بکینونته و استبقی بذاتیّته و شاهد بعینه ما شاهد و عرف بقلبه ما عرف و عرج بتمامه الی المقام الّذی لن یسبقه احد فی حبّه ایّاک و رضائه فی قضائک و تسلیمه فی بلائک و کان فی ذلک الشّأن الأعلی و المقام الأعزّ الأوفی حتّی نفخت علیه من نفحات قضائک و اریاح بلائک و اخذت منه کلّ ما اعطیته بجودک بحیث منعت رجلاه عن المشی و یداه عن الأخذ و بصره عن مشاهدة جمالک و سمعه عن استماع نغماتک و قلبه عن عرفان مواقع توحیدک و فؤاده عن الایقان بمظاهر تفریدک و ما اکتفیت بذلک حتّی نزعت عنه خلع عنایتک و نزّلته من قصور العزّة الی تراب الذّلّة و من مخزن الغنی الی مکمن الفقر و سکن فی بطن الأرض وحیداً غریباً عریاناً محروماً مهجوراً فآه آه عمّا قضی و امضی و ذلک من رزیّتک الکبری
عجب در اینست که بعد از دخول در حدیقۀ بقا و استسقاء کؤوس بقا و طیران در سماء بقا و وصول بمکامن بقا و ورود در مقامی که جز بقا چیزی مشهود نه و جز صرف قدم امری موجود نه عساکر فنا از جمیع جهات احاطه نمود تا آنکه اخذ نمود او را فتفکّروا فیه یا اهل البیان خمسین الف سنة ان انتم فی علم اللّه لراسخون لا فوربّی لا تعرفون ان انتم فی ازل الآزال تتفکّرون
پاک و منزّهی تو ای مقصود من بعد از آنکه بلند فرمودی او را بمقامهای عزّ فردوس و وارد نمودی او را در گلزارهای بقای قدس که درهای فنا بروی او باز نگشته تا آنکه فانی شد از نفس خود و باقی ماند ببقای تو و داخل گشت در حدیقۀ وصال و نوشید از چشمۀ جمال و ادراک نمود جواهر علوم و سواذج حکمت را از چشمههای مکنونه و پوشید از جامههای هدی و چشید از کأسهای تقی و شنید نواهای ورقاء الهی را از چنگ و بربطهای صمدانی و از همه برید و بحضرت تو پیوست و سر تسلیم در صحراهای قرب تو گذاشت تا آنکه در بیابانهای طلب جان درباخت و بعد گرفتی از او آنچه عطا فرموده بودی تا آنکه پای او از مشی بازماند و دستهای او از حرکت افتاد و چشمهای او از مشاهدۀ جمال محجوب شد و گوشهای او از شنیدن بیان تو ممنوع گشت و اخذ نمودی از او خلعتهای مرحمت خود را تا آنکه افتاد برهنه و عریان بر روی خاک و از قصرهای بلند عزّت بر بیت ذلّت مسکن گرفت و از مراتب بلند غنی بر ارض فقر مقرّ گزید و باقی ماند در میان زمین تنها و غریب و وحید و فقیر پس وای وای از آنچه ظاهر شد و هویدا گشت و اینست از بلاهای بزرگ تو ای پروردگار من
و انت الّذی اغرست شجرة طیّبة فی ارض مبارکة لطیفة و اشربتها مآء الکافور من عیون الظّهور و ربّیتها باقتدار سلطنتک و حفظتها بأیدی قدرتک حتّی ارتفعت و علت و جعلت اصلها ثابتاً فی ارض مشیّتک باسم من اسمائک و فرعها فی سمآء ارادتک و استقرّت و ارتفعت و صارت ذات افنان متعالیة و ذات اغصان مرتفعة و ذات دوحة قویّة و ذات قضبان منیعة عظیمة و سکنت علی افنانها ارواح عزّ هویّتک و رقدت علی اغصانها حمامات قدس ازلیّتک و قفصات النّور علیها معلّقات و فیها من طیور العزّ مغنّیات و حمامات القدس مغرّدات کلّهنّ یذکرن اللّه ربّهنّ باللّسان البدیع فی الألحان و بالکلمة المنیعة علی الأغصان و من نغماتهنّ تولّهت افئدة المخلصین و استقرّت انفس المقرّبین فلمّا بلغت الی اعلی مقامها اخذتها صواعق قهرک و قواصف بلیّتک حتّی کسرت اغصانها و اصفرّت اوراقها و سقطت اثمارها و انکسرت اقفاصها و طارت طیورها حتّی وقعت بأسرها و اصلها و فرعها کأنّها ما غرست و ما خلقت و ما ظهرت و ما علت و ما رفعت فآه آه قضی و امضی و ذلک من اقتدار سلطنتک العظمی
و تو ای پروردگار من غرس فرمودی شجرۀ لطیف نیکو را در زمین مبارک مرغوب و بدستهای مهربانی و عنایت تربیت فرمودی او را و در جوار قدرت و غلبه حفظ فرمودی او را تا اینکه بلند شد شاخههای او و بثمر آمد غصنهای او و اصل او ثابت شد در ارض معرفت و فرع او بلند شد تا سماء علم و حکمت تو و ساکن شد بر اوراق او ارواح قدس عنایت تو و مستریح شد بر غصنهای او انوار مجد مکرمت تو و بر شاخههای او ساکن شد طیرهای جذب و شوق و عندلیبهای عشق و ذوق که جمیع نفوس مقدّسین و ارواح مقرّبین از تغنّیات حجازی و نغمات عراقی و نواهای قدس الهی مدهوش گشتند و از حدود وجود رستند و چون تمام شد مدّت او احاطه نمود او را صاعقههای قهر تو بقسمی که شکست اغصان او و زرد شد اوراق او و از هم پاشید ثمرهای او و منهدم شد قفصهای او و پرید طیرهای او و افتاد بر وجه ارض گویا که خلق نشده بود و ظاهر نگشته بود و بثمر نیامده بود پس وای وای از آنچه قضا شد و هویدا گشت و اینست از ظهورات سلطنت تو ای پروردگار من
و انت الّذی نزّلت حکم القدرة من جبروت العزّة و اشرق باذنک حکم القضآء بالامضآء فی ملکوت البدآء لاستوآء بقعة العظمة علی اوتاد من الحدیدة المحکمة المتقنة و سوّیتها من تراب العنایة من جنّة ازلیّتک و بنیتها علی اربعة ارکان من هیاکل عزّ احدیّتک و زیّنتها بشموس صمدیّتک و طرّزتها من صافی ذهب مرحمتک و جعلت ابوابها مزیّنة من الیاقوتة الحمرآء فی اسمک العلیّ الأعلی و جدارها مرصّعاً من لآلئ صفاتک العلیا فی ذکرک الأکبر الأبهی و جعلت سقفها و عرشها من الألماس الرّطب الأصفی فی الذّکر الأتمّ الأقدم الأوفی سبحان اللّه خالقها و موجدها و مظهرها و مقدّرها و بعد بلوغها الی غایتها و ظهورها علی احسن خلقها کانت باقیة الی ان تمّ میقاتها اذاً ارتفعت سمآء بلائک فی لاهوت سطوتک و نطقت علیها ملائکة قهرک بکلمة بطشک تحرّک اساس البیت حتّی وقعت ارکانها و سقطت عروشها و انهدمت ابوابها و انعدم جدارها و محت علامتها کأنّها ما بنیت علی ارضک و ما رفعت فی دیارک و ما ظهرت فی بلادک بحیث تفرّق ترابها و نسی ذکرها و محت آثارها فآه آه قضی ما امضی و ذلک من بدائع تقدیرک الأعلی و لک الحمد علی حسن قضائک الأحلی
و تو ای مالک من و رجای من از ملکوت عزّت نازل فرمودی حکم محکم قضا را و از سرادقات قدرت امر مبرم قدر را بر ساختن بیتی تا در او ساکن شود نفوس مضطربه و در او مستریح شود عقول مجرّده و بنا فرمودی او را از خاکهای پاک و پاکیزه که از ذرّهئی از آن تراب خلق شد حقائق عالین و افئدۀ مقدّسین و بر ارکان ربوبیّه مستقرّ فرمودی رکنهای او را و بآفتابهای مشرقه از افق جمال زینت بخشیدی او را و مطرّز فرمودی او را بذهب صافیه و ابواب او را مزیّن فرمودی بیاقوت بدیعه که از جوهر هویّه خلق شده بود و مرصّع فرمودی دیوارهای او را بلآلی منیعه که از لطیفۀ بحر احدیّه ظاهر گشته بود و چون تمام شد بنای او و ظاهر شد آیات او و هویدا شد علامات او امر فرمودی که جمیع آنچه در آسمانهای قدرت تو سائر بودند و در هواهای عزّت تو حرکت مینمودند طائف شوند حول او را و زائر شوند تراب او را و مقبل شوند ابواب او را مردود شد هر که مکث نمود و مقبول شد هر که اقبال نمود پس چون تمام شد وقت او و منقضی شد امر او ابرهای بلا از مشرق سطوت و غضب برخاست و ملائکۀ قهر بحرفی ناطق شد که لرزه بر ارکان بیت افتاد بقسمی که منهدم شد ارکان او و برو افتاد سقفهای او و منعدم شد علامتهای او گویا هرگز بنا نشده بود و بلند نگشته بود بحدّی که فراموش شد اسم او و متفرّق شد تراب او و معدوم شد رسم او پس وای وای از آنچه ظاهر شد و هویدا گشت اینست از بدائع تقدیرهای بلند تو ای آقای من و حمد میکنم ترا بر نیکوئی قضای شیرین تو ای پروردگار من
وعزّتک یا الهی لا اشکو الیک فیما ورد من عندک و نزّل من جنابک بل استغفرک فی کلّ ما ذکرت و حکیت و نطقت من اجتراحاتی الّتی لن تحکی الّا عن غفلتی من ذکرک و اعراضی عن ریاض قربک لأنّی عرفت مواقع حکمتک و اطّلعت علی تدابیر عزّ ربوبیّتک و ایقنت بأنّک بسلطان فضلک لن تعامل بعبادک الّا ما ینبغی لعزّ جلالک و یلیق لبدائع افضالک و ما قضی حکم الرّجوع من افق قدرتک و جبروت ارادتک الّا بما یوصل العباد الی غایة فضلک و منتهی مراتب جودک و فیضک و اعلم بأنّ الّذی عرج الیک و نزل علیک ارتقی الی سموات عزّ ازلیّتک و سکن فی جوار قدس ربوبیّتک و استقرّ علی کرسیّ الافتخار عند اشراق انوار جمالک و رقد فی مهد البقآء لدی ظهور عزّ الوهیّتک کأنّی اشاهد فی هذا الحین بأنّه یطیر بجناحی العزّة فی هوآء قدس مرحمتک و یسیر فی مدائن روح احدیّتک و یشرب عن کأوب وصلک و لقائک و یغتذی بنعمآء قربک و وصالک فیا روحا لذلک الشّرف الأبهی و العنایة الکبری و انّک لمّا اخفیت عن بریّتک ما کشفته لعبدک لذا صعب علی العباد حکم الفراق و مستصعب علی الأرقّآء ظهور الفصل من افق الطّلاق و عزیز علی الأحبّآء ظهور الفنآء فی هیاکل البقآء و بذلک نزل علی احبّائک ما نزل بحیث لن یحصیه احد و لن تحیطه نفس و لن تطیقه افئدة و لن تحمله عقول و منها هذه الرّزیّة النّازلة و هذه المصیبة الواردة الّتی بها احترقت الأکباد و اشتعل العباد و اضطربت البلاد و ما بقت من عین الّا و قد بکت و ما من رأس الّا و قد تعرّی و ما من نفس الّا و قد تبلبلت و ما من فؤاد الّا و قد تکدّر و ما من نور الّا و قد اظلم و ما من روح الّا و قد انقطع و ما من سرور الّا و قد تبدّل فآه آه عمّا قضی و امضی و ذلک من قضائک المثبت فی الشّجرة الحمرآء
قسم بعزّت و بزرگواری تو ای مولای من و مقتدای من و حبیب من که شکایت نمیکنم بسوی تو از آنچه وارد شد از حضرت تو و ظاهر شد از جانب تو بلکه سرهای عاشقان تو طالب کمندهای محکم است و گردنهای طالبان روی تو منتظر شمشیرهای برنده و سینههای منیره از جذب و شوق مترصّد تیرهای زهرآلوده زهرهای کشنده نزد عاشقان از خمرهای حیوان نیکوتر و زخمهای هلاککننده از شربتهای لطیف پاکیزهتر پس معدوم شود نفسی که در راه عشق تو جان نبازد و مفقود شود وجودی که در طلب وصل تو سر نیندازد و بمیرد قلبی که بذکر تو زنده نگردد و دور شود هیکلی که بجان طالب قرب نشود و مشقّتهای بادیۀ عشق را نچشد ولکن ای سیّد من بازگشت و توبه مینمایم بآنچه مشغول شدم در ساحت قدس تو باین کلماتی که ظاهر نشده مگر از غفلت این عبد از مقامات قرب و وصل زیرا که هر که بتو رسید از غیر تو بازماند و هر که از تو گذشت بغیر تو مشغول شد پس وای بر کسی که از تو برید و بغیر تو پیوست و در وادی حیرت نفس سرگردان بماند و بمرد و از مدینۀ حیات باقیه و زندگانی دائمه محروم ماند و بعزّت و جلال تو ای پروردگار من که مشاهده میکنم دوستان و محرمان کعبۀ وصال ترا و سرمستان خمر جمال ترا که مشعوفند ببدائع قضای تو و مسرورند ببلاهای نازله از نزد تو اگرچه قهر صرف باشد و یا غضب بحت زیرا که این قهر مالک لطفهاست و این غضب سلطان مهرها و این سم محیی جانها جبروت عزّت طائف این ذلّت است و ملکوت غنی طالب این فقر و تو ای مولای من راجع فرمودی این طیر را از جسد ظلمانی بلاهوت معانی و از غذاهای روحانی مرزوق گشته و بنعمتهای صمدانی محظوظ شده و بتو راجع گردیده و بر تو وارد آمده و ارتقا برفارف قدس تو جسته و در جوار رحمت تو مستریح گشته و بر کرسیّ افتخار مقرّ گزیده و در هواهای عزّ روح طیران مینماید و از بادههای وصال احدیّه مینوشد و از شرابهای لقای صمدیّه میآشامد و چون بحکمتهای بالغه مستور فرمودی این مراتب را در پردههای قدرت خود لهذا صعب گشته بر عباد حکم فراق و سخت است بر ایشان امر طلاق و بجزع میآید نفوس از ملاحظۀ آن و بفزع میآید عقول از مشاهدۀ آن و از جملۀ آن بلایای مقدّره و مصیبتهای جلیّۀ مستوره این مصیبت بدیعه و این بلیّۀ جدیده است که باو محترق شد اکباد و مشتعل شد حقائق عباد و مضطرب گشت اهل بلاد پس نماند چشمی مگر آنکه خون گریست و باقی نماند قلبی مگر آنکه کأس الم بچشید و رؤس عالین برهنه و عریان شد و نفوس راضین از غم نالان گشت فؤادها مکدّر شد و نورها تاریک و مظلم گشت و منقطع شد روح از اماکن خود و تبدیل گشت سرور از محافل خود پس وای وای از آنچه ظاهر شد و هویدا گشت و اینست از قضاهای ثابت تو در شجرۀ ظهور تو ای پروردگار من
و انّک انت یا الهی و محبوبی و رجائی تعلم بأنّ الرّزایا قد اشرقت من افق القضآء و احاطت الامکان و ما فیه و غلبت الأکوان و ما لها و بها ولکن اختصصتها فی هذه الأزمان للطّلعتین و سمّیت اولاهما باسم الّتی اختصصتها و جعلتها امّ الخلائق اجمعین و الأخری باسم الّتی اصطفیتها علی نسآء العالمین و نزّلت علیهما حین اذ لم تکن لهما من امّ لتشقّ ثیابها او تلقی الرّماد علی رأسها او توافق معهما او تبکی بما ورد علیهما او تعرّی رأسها بما نزل بهما و لا لهما مؤنسات لیأنسن بهما و یمنعنهما عن بکائهما و لا مصاحبات لیجفّفن الدّموع عن خدّیهما و لا بتولات لیسترن شعراتهما و لا مشفقات لیسکنّ اضطرابهما او یبکین فی مصائبهما او یخضبن ایدیهما او یمشطن شعراتهما بعد عزائهما اذاً یا الهی لمّا قضیت بأمرک ما قضیت و امضیت بحکمک ما امضیت فأکرمهما ثمّ البسهما من ثیاب الحریر و الحلل المنیرة علی کلمة التّکبیر لتقرّ عیناهما ببدائع رحمتک و یتبدّل حزنهما بجواهر سرورک و انوار النّور فی مشرق طورک ثمّ اسمعهما نغمات هویّتک من سدرة عزّ ازلیّتک و دوحة قدس احدیّتک و التّرنّمات الّتی تنصعق العقول عن استماعها و تهتزّ النّفوس لدی ظهورها و تنجذب الأرواح عند بروزها ثمّ ارزقهما من اثمار شجرة ربّانیّتک و اذقهما خمر الحیوان من عیون صمدانیّتک ثمّ انزلهما فی شریعة قربک و مدینة وصلک و اسکنهما فی جوار مرحمتک فی ظلّ حدیقة لقائک و وصالک ثمّ افرغ علیهما صبراً من عندک ثمّ اجعلهما و اللّواتی کنّ معهما متّکلات علیک و منقطعات عن دونک و مشغولات بذکرک و مؤانسات باسمک و مشتاقات لجمالک و مسرعات الی وصلک و لقائک و مرزوقات من کأس عطائک و طائفات حول ذاتک و راقدات فی مهد قربک و طائرات فی سمآء حبّک و ماشیات فی اراضی رضائک و راکضات الی مکمن انوارک و طالبات حسن قضائک و راضیات عند نزول بلائک و صابرات فیک و راضیات عنک لتکون ابصارهنّ منتظرة لبدائع رحمتک و قلوبهنّ مترصّدة لظهور مکرمتک لأنّهنّ ما اخذن لأنفسهنّ ربّاً سواک و لا محبوباً دونک و لا مقصوداً غیرک و اسألک بالّذی اظهرته من قبل و تظهره من بعد بأن لا تحرمهنّ و عبادک عن حرم کبریائک و لا تردّهم عن ابواب المدینة الّتی نزل فی فنائها کلّ من فی السّموات و الأرض و قاموا لدی بابها و ما دخلوا فیها الّا الّذین اختصصتهم بجودک و جعلتهم مرایا نفسک و مظاهر ذاتک و مطالع عزّک و مشارق قدسک و مغارب روحک و مخازن وحیک و مکامن نورک و بحار علمک و امواج حکمتک و کذلک کنت مقتدراً علی ما تشآء و حاکماً علی ما ترید و انّک انت المقتدر القیّوم ثمّ اصعد یا الهی هذا الضّیف الّذی ورد علیک فوق ما اصعدته بجودک حتّی یرد فی قباب العظمة خلف سرادقات الأحدیّة فی جوار اسمک الأبهی و ذاتک العلیا عند الشّجرة القصوی و جنّة المأوی و روحک الأسنی لتأخذه روائح القدس من النّقطة الأولی و المرکز الأعلی و الجوهر الأحلی لیدور حول جماله و یطوف حرم کبریائه و یزور نور صفاته فی کعبة اسمائه ثمّ البسه من خلع السّرور لیسترّ بذلک فی ملإ الظّهور و یسمع لحنات القرب عن شجرة الکافور لتنطق بذلک الحمامة البیضآء بلحن الجذب فی هذه الورقة الحمرآء و فی کلّ الأشجار بلحن الجبّار من هذه الشّعلة الموقدة عن هذه النّار بأنّه لا اله الّا هو الملک المقتدر العزیز الجبّار و بأنّه هو اللّه العزیز المهیمن القهّار و عند ذلک یختم القول بأن الحمد للّه المتفرّد القدّار و ستقضی یا الهی ما ترجی و هذا من عطائک الأتمّ الأقدم الأوفی
و بدرستی که تو ای محبوب من مشاهده میفرمائی که رزایا و بلایا از مشرق قضا ظاهر گشته و امطار قهر از جمیع جهات باریدن گرفت و اریاح حزن بوزیدن آمد بسی جانهای بیشمار که در راه دوست نثار شد و چه سرهای نامدار که بر دار مرتفع گشت و در آنی راحتی دست نداد و در شبی عیشی میسّر نشد کمند عشق تو سرهای عارفان را بسته و تیر حبّ تو جگرهای عاشقان را خسته چهارده سنه میگذرد که آسایش مقطوع گشته و ابواب راحت مسدود شده نه نعیمی از نعمت ملک برداشتند و نه نسیمی از رحمت روح ادراک نمودند گاهی در ذلّت حبس مبتلا و گاهی در بادیۀ هجر مختفی از هر وطنی مردود شدند و از هر دیاری مطرود گشتند و از هر راحتی محروم ماندند چه خیطهای محکم که گسسته شد و چه عروههای مستحکم که مقطوع گشت از هر نصیبی بینصیب شدند و از هر قسمتی بیبهره ماندند نعمتهای ممالک بنقمتهای مهالک تبدیل شد و شمس مشارق الوهیّه بمغارب خفا مختفی گردید و سراج ربوبیّه در زجاج صدور مکتوم گشت و نار ازلیّه در شجرۀ سرّ مستور ماند و لؤلؤ صمدیّه در صدف غیب مخزون و مطلع الوهیّه در حجاب قدس مکنون دیگر قلم کجا تواند رقم زند و یا بیان قدم بردارد و تو ای سیّد من و آقای من مطّلعی که باین عبد چه وارد شده و چه نازل گشته در آنی بمقرّ امنی نیاسوده و زمانی بر مقعد عزّی مستقرّ نگشته جز خون دل آبی نیاشامیده و جز قطعۀ کبد بطعامی مرزوق نشد گاهی اسیر کفّار و بشهرها سائر و گاهی بغل و زنجیر معاشر خاصّه این ایّام که هدف سهام فرقتین شده و محلّ انتقام حزبین گشته دوستان را از ذلّتم عزّتی و از حزنم سروری حاصلست و دشمنان را از وجودم غلّی در دل است بسی غلها که در صدور پنهان گشته و چه بغضها که در قلوب کتمان شده از حبس ظاهر بیرون آمده و بسجن نفوس مشرکه مسجون گشته و تیرهای ظنونات از کلّ جهات میریزد و اسیاف حسد از جمیع اطراف بمثل باران ریزنده میبارد ولکن با همۀ این بلایا و محن و رزایای محکم متقن امید هست که از خدمت بازنماند و رجل از استقامت نلغزد و عیون بجای پا بخدمت بایستد در این وقت که دموع از خدّم جاری و دم حمرا از قلبم ساریست ندا میکنم ترا که قلب حزینم را از غیر خود غافل گردانی و بخود مشغول نمائی تا از همه مقطوع شود و بتو دربندد زیرا که بستۀ تو هرگز نگسلد و مقبول تو هرگز مردود نشود سلطان است اگرچه محکوم عباد شود و منصور است اگرچه نفسی او را یاری ننماید و محبوبست اگرچه مردود باشد در این وقت مشعل توحید برافروزد و مرآت تفرید از هیکل تجرید حکایت نماید و مزمار عراقی بلحن حجازی آیۀ کلّ شیء هالک الّا وجهه بنوازد زیرا که دستهای عارفین کوتاه و تو در مکمن بلند عزّت مستقرّ و قلوب عاشقین مضطرب و تو در کمال استقلال بر مخزن رفعت مستقیم خیال کجا راه یابد تا در آن سماء بافضا طیران نماید و فکر کجا بار یابد تا در عرصۀ فناء قدس قدم گذارد توهّمات عباد بمنزلۀ غبار است و غبار تیرۀ مکدّر کجا بذیل قدس مطهّر رسد و یا نظرۀ محدود بر روی منیر تو وارد آید لمیزل و لایزال غیر معروف بودهئی اگرچه از هر ظهوری ظاهرتری و همیشه مستور خواهی بود اگرچه در کلّ شیء از نفس شیء مشهورتری اینست غیب تو در اجهار و ظهور تو در اسرار بلی ای محبوب من هر صدری قابل حبّ تو نیست و هر قلبی لایق ودّت نه حبّ تو ناری مشتعل و اجساد عباد حطبی یابس حطب را بمقاربت نار کجا قراری و استقراری ماند مگر آنکه عنایت قدیمت قدمی بردارد و علم برداً و سلاماً برافرازد تا قلم قدرت بر لوح منیر دل رقم حبّت نگارد و ذلک من فضلک القدیم تؤتیه من تشآء من عبادک قسم بعزّت تو ای پروردگار که جمیع این بلایا از هر شهدی شیرینتر است و از هر روحی نیکوتر زیرا که طالبان کعبۀ وصال تا از حدود جلال نگذرند بظهور جمال مسرور نگردند و تا از کأس فنا ننوشند بشریعۀ بقا وارد نگردند و تا قمیص فقر در سبیل رضای تو نپوشند بردای بلند غنی مفتخر نشوند و تا از درد عشق مریض نشوند بسرمنزل شفا پینبرند و تا از وطن ترابی نگذرند بوطن قدس الهی عروج ننمایند تا در بیدای طلب سرمدی نمیرند بحیات باقی ازلی فائز نشوند و تا در ارض ذلّت مأوی نیابند بر سماء عزّت راه نجویند و تا سمّ فراق نچشند بشهد بقا مرزوق نگردند و تا بادیههای بعد و هجر را طیّ نکنند بمصرهای قرب و وصل مستریح نشوند
اگرچه ای پروردگار من بلایا جمیع احبّا را احاطه نموده ولکن در این ایّام تخصیص یافته بدو کنیز تو یکی باسم حوّا نامیده شده و دیگری باسم مریم و وارد شد این مصیبت کبری در حینی که نبود با کنیزان تو مادری تا شقّ نماید جامۀ خود را و بریزد بر سر خود خاک سیاه را و بگرید بر حزنی که نازل شد بر ایشان و نبود با ایشان مصاحباتی تا آنکه خشک نماید روهای ایشان را از آبهای چشم و بپوشاند موهای ایشان را از غبارهای تیره و نبود مشفقاتی تا اینکه تسلّی دهد حزن ایشان را و بسرور آورد قلوبشان را و نبود از مونسات که انس گیرد بایشان و بعد از مصیبت خضاب نماید دستهایشان را و شانه زند مرغولاتشان را و از شرابهای خون نوشیده بودند و از طعامهای غم مرزوق گشته و چون قضا فرمودی تو ای پروردگار من آنچه را که اراده نمودی و جاری فرمودی امر مبرم قدر را در آنچه خواستی پس ای محبوب من بپوشان بر ایشان از جامههای صبر و شکیبائی و ثیابهای رحمت و بردباری تا آنکه روشن شود چشمهای ایشان برحمتهای تازۀ تو و ساکن شود قلوبشان از لطفهای بیاندازۀ تو و وارد فرما ایشان را در رودخانههای قرب و شهرهای وصال و منزل ده بیمنزلان را در جوار رحمت خود و در سایههای خوش مغفرت و آمرزش خود و آسایش ده این مضطربان را در محفلهای مقدّس خود و بچشان این تشنگان را از آبهای کوثر مکنون و از خمرهای حیوان مخزون و بوز بر ایشان از نسیمهای یَمَن حبّ خود و وارد فرما ایشان را در مصرهای بقای انس خود تا از غیر تو دور شوند و بتو نزدیک شوند و بذکر تو مشغول آیند و بیاد تو مشعوف گردند و شجرۀ حبّت را در زمینهای منیر دل بکارند و از آبهای عشق تو سیراب نمایند تا بلند شود قامت او و بثمر آید شاخههای او تا در حبّت ثابت شوند و مستقیم گردند و تا در ارض رضای تو مشی نمایند و در مهدهای قرب تو مقرّ گیرند و در بیابانهای وصل تو سیر نمایند و در آسمانهای لقای تو طیران نمایند و از شئونات تحدید بگذرند و بر محفلهای توحید مشرّف گردند و بنفحات تفرید در عالم تجرید سرافراز شوند تا چشم از همه دربندند و بتو بگشایند و از همه بگریزند و بتو وارد آیند پس ای مولای من عنایت فرما بایشان و باین مهمان جدیدی که بر تو وارد شد از آنچه ذکر شد و از آنچه ترک شد و از امری که از این دو جهت مقدّس و مبرّاست و زود است که عطا میفرمائی آنچه را که بآن خوانده شدی اینست از عنایت تمام تو که پیشی گرفته همۀ موجودات را ای پروردگار من