اوّل سروش دوست اینست ای بلبل معنوی جز در گلبن معانی جای مگزین و ای هدهد سلیمان عشق جز در سبای جانان وطن مگیر و ای عنقای بقا جز در قاف وفا محل مپذیر اینست مکان تو اگر بلامکان بپر جان برپری و آهنگ مقام خود رایگان نمائی
هر طیری را نظر بر آشیانست و هر بلبلی را مقصود جمال گل مگر طیور افئدۀ عباد که بتراب فانی قانع شده از آشیان باقی دور ماندهاند و بگلهای بعد توجّه نموده از گلهای قرب محروم گشتهاند زهی حیرت و حسرت و افسوس و دریغ که بابریقی از امواج رفیق اعلی گذشتهاند و از افق ابهی دور ماندهاند
در روضۀ قلب جز گل عشق مکار و از ذیل بلبل حبّ و شوق دست مدار مصاحبت ابرار را غنیمت دان و از مرافقت اشرار دست و دل هر دو بردار
کدام عاشق جز در وطن معشوق محل گیرد و کدام طالب که بیمطلوب راحت جوید عاشق صادق را حیات در وصالست و موت در فراق صدرشان از صبر خالی و قلوبشان از اصطبار مقدّس از صدهزار جان درگذرند و بکوی جانان شتابند
براستی میگویم غافلترین عباد کسی است که در قول مجادله نماید و بر برادر خود تفوّق جوید بگو ای برادران باعمال خود را بیارائید نه باقوال
براستی بدانید قلبی که در آن شائبۀ حسد باقی باشد البتّه بجبروت باقی من درنیاید و از ملکوت تقدیس من روائح قدس نشنود
از تو تا رفرف امتناع قرب و سدرۀ ارتفاع عشق قدمی فاصله قدم اوّل بردار و قدم دیگر بر عالم قدم گذار و در سرادق خلد وارد شو پس بشنو آنچه از قلم عزّ نزول یافت
از مدارج ذلّ وهم بگذر و بمعارج عزّ یقین اندرآ چشم حقّ بگشا تا جمال مبین بینی و تبارک اللّه احسن الخالقین گوئی
براستی بشنو چشم فانی جمال باقی نشناسد و دل مرده جز بگل پژمرده مشغول نشود زیرا که هر قرینی قرین خود را جوید و بجنس خود انس گیرد
کور شو تا جمالم بینی و کر شو تا لحن و صوت ملیحم را شنوی و جاهل شو تا از علمم نصیب بری و فقیر شو تا از بحر غنای لایزالم قسمت بیزوال برداری کور شو یعنی از مشاهدۀ غیر جمال من و کر شو یعنی از استماع کلام غیر من و جاهل شو یعنی از سوای علم من تا با چشم پاک و دل طیّب و گوش لطیف بساحت قدسم درآئی
وقتی آید که بلبل قدس معنوی از بیان اسرار معانی ممنوع شود و جمیع از نغمۀ رحمانی و ندای سبحانی ممنوع گردید
دریغ که صدهزار لسان معنوی در لسانی ناطق و صدهزار معانی غیبی در لحنی ظاهر ولکن گوشی نه تا بشنود و قلبی نه تا حرفی بیابد
ابواب لامکان باز گشته و دیار جانان از دم عاشقان زینت یافته و جمیع از این شهر روحانی محروم ماندهاند الّا قلیلی و از آن قلیل هم با قلب طاهر و نفس مقدّس مشهود نگشت الّا اقلّ قلیلی
اهل یقین را اخبار نمائید که در فضای قدس قرب رضوان روضۀ جدیدی ظاهر گشته و جمیع اهل عالین و هیاکل خلد برین طائف حول آن گشتهاند پس جهدی نمائید تا بآن مقام درآئید و حقائق اسرار عشق را از شقائقش جوئید و جمیع حکمتهای بالغۀ احدیّه را از اثمار باقیهاش بیابید قرّت ابصار الّذینهم دخلوا فیه آمنین
آیا فراموش کردهاید آن صبح صادق روشنی را که در ظلّ شجرۀ انیسا که در فردوس اعظم غرس شده جمیع در آن فضای قدس مبارک نزد من حاضر بودید و بسه کلمۀ طیّبه تکلّم فرمودم و جمیع آن کلمات را شنیده و مدهوش گشتید و آن کلمات این بود ای دوستان رضای خود را بر رضای من اختیار مکنید و آنچه برای شما نخواهم هرگز مخواهید و با دلهای مرده که بآمال و آرزو آلوده شده نزد من میائید اگر صدر را مقدّس کنید حال آن صحرا و آن فضا را بنظر درآرید و بیان من بر همۀ شما معلوم شود
در سطر هشتم از اسطر قدس که در لوح پنجم از فردوس است میفرماید
قرنها گذشت و عمر گرانمایه را بانتها رساندهاید و نفس پاکی از شما بساحت قدس ما نیامد در ابحر شرک مستغرقید و کلمۀ توحید بر زبان میرانید مبغوض مرا محبوب خود دانستهاید و دشمن مرا دوست خود گرفتهاید و در ارض من بکمال خرّمی و سرور مشی مینمائید و غافل از آنکه زمین من از تو بیزار است و اشیای ارض از تو در گریز اگر فیالجمله بصر بگشائی صدهزار حزن را از این سرور خوشتر دانی و فنا را از این حیات نیکوتر شمری
من بتو مأنوسم و تو از من مأیوس سیف عصیان شجرهٔ امید تو را بریده و در جمیع حال بتو نزدیکم و تو در جمیع احوال از من دور و من عزّت بیزوال برای تو اختیار نمودم و تو ذلّت بیمنتهی برای خود پسندیدی آخر تا وقت باقی مانده رجوع کن و فرصت را مگذار
اهل دانش و بینش سالها کوشیدند و بوصال ذی الجلال فائز نگشتند و عمرها دویدند و بلقای ذی الجمال نرسیدند و تو نادویده بمنزل رسیدهئی و ناطلبیده بمطلب واصل شدی و بعد از جمیع این مقام و رتبه بحجاب نفس خود چنان محتجب ماندی که چشمت بجمال دوست نیفتاد و دستت بدامن یار نرسید فتعجّبوا من ذلک یا اولی الأبصار
شمع باقی را اریاح فانی احاطه نموده و جمال غلام روحانی در غبار تیرۀ ظلمانی مستور مانده سلطان سلاطین عشق در دست رعایای ظلم مظلوم و حمامۀ قدسی در دست جغدان گرفتار جمیع اهل سرادق ابهی و ملأ اعلی نوحه و ندبه مینمایند و شما در کمال راحت در ارض غفلت اقامت نمودهاید و خود را هم از دوستان خالص محسوب داشتهاید فباطل ما انتم تظنّون
چرا در ظاهر دعوی شبانی کنید و در باطن ذئب اغنام من شدهاید مثل شما مثل ستارۀ قبل از صبح است که در ظاهر درّی و روشن است و در باطن سبب اضلال و هلاکت کاروانهای مدینه و دیار من است
مثل شما مثل آب تلخ صافیست که کمال لطافت و صفا از آن در ظاهر مشاهده شود چون بدست صرّاف ذائقۀ احدیّه افتد قطرهئی از آن را قبول نفرماید بلی تجلّی آفتاب در تراب و مرآت هر دو موجود ولکن از فرقدان تا ارض فرق دان بلکه فرق بیمنتهی در میان
قدری تأمّل اختیار کن هرگز شنیدهئی که یار و اغیار در قلبی بگنجد پس اغیار را بران تا جانان بمنزل خود درآید
جمیع آنچه در آسمانها و زمین است برای تو مقرّر داشتم مگر قلوب را که محلّ نزول تجلّی جمال و اجلال خود معیّن فرمودم و تو منزل و محلّ مرا بغیر من گذاشتی چنانچه در هر زمان که ظهور قدس من آهنگ مکان خود نمود غیر خود را یافت اغیار دید و لامکان بحرم جانان شتافت و معذلک ستر نمودم و سرّ نگشودم و خجلت ترا نپسندیدم
بسا سحرگاهان که از مشرق لامکان بمکان تو آمدم و ترا در بستر راحت بغیر خود مشغول یافتم و چون برق روحانی بغمام عزّ سلطانی رجوع نمودم و در مکامن قرب خود نزد جنود قدس اظهار نداشتم
در بادیههای عدم بودی و ترا بمدد تراب امر در عالم ملک ظاهر نمودم و جمیع ذرّات ممکنات و حقائق کائنات را بر تربیت تو گماشتم چنانچه قبل از خروج از بطن امّ دو چشمهٔ شیر منیر برای تو مقرّر داشتم و چشمها برای حفظ تو گماشتم و حبّ ترا در قلوب القا نمودم و بصرف جود ترا در ظلّ رحمتم پروردم و از جوهر فضل و رحمت ترا حفظ فرمودم و مقصود از جمیع این مراتب آن بود که بجبروت باقی ما درآئی و قابل بخششهای غیبی ما شوی و تو غافل چون بثمر آمدی از تمامی نعیمم غفلت نمودی و بگمان باطل خود پرداختی بقسمی که بالمرّه فراموش نمودی و از باب دوست بایوان دشمن مقرّ یافتی و مسکن نمودی
اگر مرا خواهی جز مرا مخواه و اگر ارادهٔ جمالم داری چشم از عالمیان بردار زیرا که ارادهٔ من و غیر من چون آب و آتش در یک دل و قلب نگنجد
شمع دلت برافروختۀ دست قدرت منست آن را ببادهای مخالف نفس و هوی خاموش مکن و طبیب جمیع علّتهای تو ذکر من است فراموشش منما حبّ مرا سرمایۀ خود کن و چون بصر و جان عزیزش دار
از لسان شکرینم کلمات نازنینم شنو و از لب نمکینم سلسبیل قدس معنوی بیاشام یعنی تخمهای حکمت لدنّیم را در ارض طاهر قلب بیفشان و بآب یقین آبش ده تا سنبلات علم و حکمت من سرسبز از بلدهٔ طیّبه انبات نماید
نهال محبّت و دوستی شما را در روضهٔ قدس رضوان بید ملاطفت غرس نمودم و بنیسان مرحمت آبش دادم حال نزدیک بثمر رسیده جهدی نمائید تا محفوظ ماند و بنار امل و شهوت نسوزد
سراج ضلالت را خاموش کنید و مشاعل باقیهٔ هدایت در قلب و دل برافروزید که عنقریب صرّافان وجود در پیشگاه حضور معبود جز تقوای خالص نپذیرند و غیر عمل پاک قبول ننمایند
حکمای عباد آنانند که تا سمع نیابند لب نگشایند چنانچه ساقی تا طلب نبیند ساغر نبخشد و عاشق تا بجمال معشوق فائز نشود از جان نخروشد پس باید حبّههای حکمت و علم را در ارض طیّبهٔ قلب مبذول دارید و مستور نمائید تا سنبلات حکمت الهی از دل برآید نه از گل
در سطر اوّل لوح مذکور و مسطور است و در سرادق حفظ اللّه مستور
ملک بیزوال را بانزالی از دست منه و شاهنشهی فردوس را بشهوتی از دست مده اینست کوثر حیوان که از معین قلم رحمن ساری گشته طوبی للشّاربین
قفس بشکن و چون همای عشق در هواء قدس پرواز کن و از نفس بگذر و با نفس رحمانی در فضای قدس ربّانی بیارام
براحت یومی قانع مشو و از راحت بیزوال باقیه مگذر و گلشن باقی عیش جاودان را بگلخن فانی ترابی تبدیل منما از زندان بصحراهای خوش جان عروج کن و از قفس امکان برضوان دلکش لامکان بخرام
از بند ملک خود را رهائی بخش و از حبس نفس خود را آزاد کن وقت را غنیمت شمر زیرا که این وقت را دیگر نبینی و این زمان را هرگز نیابی
اگر سلطنت باقی بینی البتّه بکمال جدّ از ملک فانی درگذری ولکن ستر آن را حکمتهاست و جلوهٔ این را رمزها جز افئدهٔ پاک ادراک ننماید
در سبیل رضای دوست مشی نمائید و رضای او در خلق او بوده و خواهد بود یعنی دوست بی رضای دوست خود در بیت او وارد نشود و در اموال او تصرّف ننماید و رضای خود را بر رضای او ترجیح ندهد و خود را در هیچ امری مقدّم نشمارد فتفکّروا فی ذلک یا اولی الأفکار
بد مشنو و بد مبین و خود را ذلیل مکن و عویل برمیار یعنی بد مگو تا نشنوی و عیب مردم را بزرگ مدان تا عیب تو بزرگ ننماید و ذلّت نفسی مپسند تا ذلّت تو چهره نگشاید پس با دل پاک و قلب طاهر و صدر مقدّس و خاطر منزّه در ایّام عمر خود که اقلّ از آنی محسوبست فارغ باش تا بفراغت از این جسد فانی بفردوس معانی راجع شوی و در ملکوت باقی مقرّ یابی
از معشوق روحانی چون برق گذشتهاید و بخیال شیطانی دل محکم بستهاید ساجد خیالید و اسم آن را حقّ گذاشتهاید و ناظر خارید و نام آن را گل گذاردهاید نه نفس فارغی از شما برآمد و نه نسیم انقطاعی از ریاض قلوبتان وزید نصائح مشفقانهٔ محبوب را بباد دادهاید و از صفحۀ دل محو نمودهاید و چون بهائم در سبزهزار شهوت و امل تعیّش مینمائید
چرا از ذکر نگار غافل گشتهاید و از قرب حضرت یار دور ماندهاید صرف جمال در سرادق بیمثال بر عرش جلال مستوی و شما بهوای خود بجدال مشغول گشتهاید روائح قدس میوزد و نسائم جود در هبوب و کل بزکام مبتلا شدهاید و از جمیع محروم ماندهاید زهی حسرت بر شما و علی الّذینهم یمشون علی اعقابکم و علی اثر اقدامکم هم یمرّون
جامۀ غرور را از تن برآرید و ثوب تکبّر از بدن بیندازید
در سطر سیّم از اسطر قدس که در لوح یاقوتی از قلم خفیّ ثبت شده این است
با یکدیگر مدارا نمائید و از دنیا دل بردارید بعزّت افتخار منمائید و از ذلّت ننگ مدارید قسم بجمالم که کل را از تراب خلق نمودم و البتّه بخاک راجع فرمایم
اغنیا را از نالۀ سحرگاهی فقرا اخبار کنید که مبادا از غفلت بهلاکت افتند و از سدرۀ دولت بی نصیب مانند الکرم و الجود من خصالی فهنیئاً لمن تزیّن بخصالی
در فقر اضطراب نشاید و در غنا اطمینان نباید هر فقری را غنا در پی و هر غنا را فنا از عقب ولکن فقر از ما سوی اللّه نعمتی است بزرگ حقیر مشمارید زیرا که در غایت آن غنای باللّه رخ بگشاید و در این مقام انتم الفقرآء مستور و کلمۀ مبارکۀ و اللّه هو الغنیّ چون صبح صادق از افق قلب عاشق ظاهر و باهر و هویدا و آشکار شود و بر عرش غنا متمکّن گردد و مقرّ یابد
دشمن مرا در خانهٔ من راه دادهاید و دوست مرا از خود راندهاید چنانچه حبّ غیر مرا در دل منزل دادهاید بشنوید بیان دوست را و برضوانش اقبال نمائید دوستان ظاهر نظر بمصلحت خود یکدیگر را دوست داشته و دارند ولکن دوست معنوی شما را لأجل شما دوست داشته و دارد بلکه مخصوص هدایت شما بلایای لاتحصی قبول فرموده بچنین دوست جفا مکنید و بکویش بشتابید اینست شمس کلمۀ صدق و وفا که از افق اصبع مالک اسماء اشراق فرموده افتحوا آذانکم لاصغآء کلمة اللّه المهیمن القیّوم
بدانید که غنا سدّیست محکم میان طالب و مطلوب و عاشق و معشوق هرگز غنی بر مقرّ قرب وارد نشود و بمدینۀ رضا و تسلیم درنیاید مگر قلیلی پس نیکوست حال آن غنی که غنا از ملکوت جاودانی منعش ننماید و از دولت ابدی محرومش نگرداند قسم باسم اعظم که نور آن غنی اهل آسمان را روشنی بخشد چنانچه شمس اهل زمین را
صحبت اشرار غم بیفزاید و مصاحبت ابرار زنگ دل بزداید من اراد ان یأنس مع اللّه فلیأنس مع احبّائه و من اراد ان یسمع کلام اللّه فلیسمع کلمات اصفیائه
اگر فیض روح القدس طلبی با احرار مصاحب شو زیرا که ابرار جام باقی از کفّ ساقی خلد نوشیدهاند و قلب مردگان را چون صبح صادق زنده و منیر و روشن نمایند
براستی میگویم که جمیع آنچه در قلوب مستور نمودهاید نزد ما چون روز واضح و ظاهر و هویداست ولکن ستر آن را سبب جود و فضل ماست نه استحقاق شما
شبنمی از ژرف دریای رحمت خود بر عالمیان مبذول داشتم و احدی را مقبل نیافتم زیرا که کل از خمر باقی لطیف توحید بماء کثیف نبید اقبال نمودهاند و از کأس جمال باقی بجام فانی قانع شدهاند فبئس ما هم به یقنعون
از خمر بیمثال محبوب لایزال چشم مپوش و بخمر کدرهٔ فانیه چشم مگشا از دست ساقی احدیّه کؤوس باقیه برگیر تا همه هوش شوی و از سروش غیب معنوی شنوی بگو ای پستفطرتان از شراب باقی قدسم چرا بآب فانی رجوع نمودید
براستی بدانید که بلای ناگهانی شما را در پی است و عقاب عظیمی از عقب گمان مبرید که آنچه را مرتکب شدید از نظر محو شده قسم بجمالم که در الواح زبرجدی از قلم جلیّ جمیع اعمال شما ثبت گشته
از ظلم دست خود را کوتاه نمائید که قسم یاد نمودهام از ظلم احدی نگذرم و این عهدیست که در لوح محفوظ محتوم داشتم و بخاتم عزّ مختوم
بردباری من شما را جری نمود و صبر من شما را بغفلت آورد که در سبیلهای مهلک خطرناک بر مراکب نار نفس بیباک میرانید گویا مرا غافل شمردهاید و یا بیخبر انگاشتهاید
لسان مخصوص ذکر من است بغیبت میالائید و اگر نفس ناری غلبه نماید بذکر عیوب خود مشغول شوید نه بغیبت خلق من زیرا که هر کدام از شما بنفس خود ابصر و اعرفید از نفوس عباد من
بدانید چون صبح نورانی از افق قدس صمدانی بردمد البتّه اسرار و اعمال شیطانی که در لیل ظلمانی معمول شده ظاهر شود و بر عالمیان هویدا گردد
چگونه است که با دست آلوده بشکر مباشرت جامۀ خود ننمائی و با دل آلوده بکثافت شهوت و هوی معاشرتم را جوئی و بممالک قدسم راه خواهی هیهات هیهات عمّا انتم تریدون
کلمۀ طیّبه و اعمال طاهرۀ مقدّسه بسماء عزّ احدیّه صعود نماید جهد کنید تا اعمال از غبار ریا و کدورت نفس و هوی پاک شود و بساحت عزّ قبول درآید چه که عنقریب صرّافان وجود در پیشگاه حضور معبود جز تقوای خالص نپذیرند و غیر عمل پاک قبول ننمایند اینست آفتاب حکمت و معانی که از افق فم مشیّت ربّانی اشراق فرمود طوبی للمقبلین
خوش ساحتی است ساحت هستی اگر اندرآئی و نیکو بساطی است بساط باقی اگر از ملک فانی برتر خرامی و ملیح است نشاط مستی اگر ساغر معانی از ید غلام الهی بیاشامی اگر باین مراتب فائز شوی از نیستی و فنا و محنت و خطا فارغ گردی
یاد آورید آن عهدی را که در جبل فاران که در بقعۀ مبارکۀ زمان واقع شده با من نمودهاید و ملأ اعلی و اصحاب مدین بقا را بر آن عهد گواه گرفتم و حال احدی را بر آن عهد قائم نمیبینم البتّه غرور و نافرمانی آن را از قلوب محو نموده بقسمی که اثری از آن باقی نمانده و من دانسته صبر نمودم و اظهار نداشتم
مثل تو مثل سیف پرجوهریست که در غلاف تیره پنهان باشد و باین سبب قدر آن بر جوهریان مستور ماند پس از غلاف نفس و هوی بیرون آی تا جوهر تو بر عالمیان هویدا و روشن آید
تو شمس سماء قدس منی خود را بکسوف دنیا میالای حجاب غفلت را خرق کن تا بی پرده و حجاب از خلف سحاب بدرآئی و جمیع موجودات را بخلعت هستی بیارائی
بسلطنت فانیهٔ ایّامی از جبروت باقی من گذشته و خود را باسباب زرد و سرخ میآرائید و بدین سبب افتخار مینمائید قسم بجمالم که جمیع را در خیمهٔ یکرنگ تراب درآورم و همهٔ این رنگهای مختلفه را از میان بردارم مگر کسانی که برنگ من درآیند و آن تقدیس از همۀ رنگها است
بپادشاهی فانی دل مبندید و مسرور مشوید مثل شما مثل طیر غافلی است که بر شاخۀ باغی در کمال اطمینان بسراید و بغتةً صیّاد اجل او را بخاک اندازد دیگر از نغمه و هیکل و رنگ او اثری باقی نماند پس پند گیرید ای بندگان هوی
لازال هدایت باقوال بوده و این زمان بافعال گشته یعنی باید جمیع افعال قدسی از هیکل انسانی ظاهر شود چه که در اقوال کل شریکند ولکن افعال پاک و مقدّس مخصوص دوستان ماست پس بجان سعی نمائید تا بافعال از جمیع ناس ممتاز شوید کذلک نصحناکم فی لوح قدس منیر
در لیل جمال هیکل بقا از عقبۀ زمرّدی وفا بسدرۀ منتهی رجوع نمود و گریست گریستنی که جمیع ملأ عالین و کرّوبین از نالۀ او گریستند و بعد از سبب نوحه و ندبه استفسار شد مذکور داشت که حسب الأمر در عقبۀ وفا منتظر ماندم و رائحهٔ وفا از اهل ارض نیافتم و بعد آهنگ رجوع نمودم ملحوظ افتاد که حمامات قدسی چند در دست کلاب ارض مبتلا شدهاند در این وقت حوریّهٔ الهی از قصر روحانی بی ستر و حجاب دوید و سؤال از اسامی ایشان نمود و جمیع مذکور شد الّا اسمی از اسماء و چون اصرار رفت حرف اوّل اسم از لسان جاری شد اهل غرفات از مکامن عزّ خود بیرون دویدند و چون بحرف دوّم رسید جمیع بر تراب ریختند در آن وقت ندا از مکمن قرب رسید زیاده بر این جایز نه انّا کنّا شهدآء علی ما فعلوا و حینئذ کانوا یفعلون
از لسان رحمن سلسبیل معانی بنوش و از مشرق بیان سبحان اشراق انوار شمس تبیان من غیر ستر و کتمان مشاهده نما تخمهای حکمت لدنّیم را در ارض طاهر قلب بیفشان و بآب یقین آبش ده تا سنبلات علم و حکمت من سرسبز از بلدهٔ طیّبه انبات نماید
تا کی در هوای نفسانی طیران نمائی پر عنایت فرمودم تا در هوای قدس معانی پرواز کنی نه در فضای وهم شیطانی شانه مرحمت فرمودم تا گیسوی مشکینم شانه نمائی نه گلویم بخراشی
شما اشجار رضوان منید باید باثمار بدیعۀ منیعه ظاهر شوید تا خود و دیگران از شما منتفع شوند لذا بر کل لازم که بصنایع و اکتساب مشغول گردند اینست اسباب غنا یا اولی الألباب و انّ الأمور معلّقة بأسبابها و فضل اللّه یغنیکم بها و اشجار بیثمار لایق نار بوده و خواهد بود
پستترین ناس نفوسی هستند که بیثمر در ارض ظاهرند و فیالحقیقه از اموات محسوبند بلکه اموات از آن نفوس معطّلۀ مهمله ارجح عنداللّه مذکور
عروس معانی بدیعه که ورای پردههای بیان مستور و پنهان بود بعنایت الهی و الطاف ربّانی چون شعاع منیر جمال دوست ظاهر و هویدا شد شهادت میدهم ای دوستان که نعمت تمام و حجّت کامل و برهان ظاهر و دلیل ثابت آمد دیگر تا همّت شما از مراتب انقطاع چه ظاهر نماید کذلک تمّت النّعمة علیکم و علی من فی السّموات و الأرضین و الحمد للّه ربّ العالمین