۱ سؤال. در صیام چه حکمت الهیّه است؟
۲ جواب. حکمت الهیّه در صیام بسیارست. از جمله چون در آن ایّام مطلع شمس حقیقت بوحی الهی بنزول آیات و تنظیم شریعت اللّه و ترتیب تعالیم پردازد و بجهت کثرت اشتعال و شدّت انجذاب حالت و وقت اکل و شرب نماند. چنانچه حضرت موسی وقتی که بکوه طور رفت و در آنجا بتأسیس شریعت اللّه مشغول بود چهل روز صائم بود. بجهت تذکّر و تنبّه ملّت اسرائیلیان صیام فرض گردید. و همچنین حضرت مسیح در بدایت تأسیس شریعت روحانیّه و تنظیم تعلیمات و تربیت و وصایا چهل روز از مقتضیات جسمانیّه و اشتغال بخوردن و نوشیدن فتور حاصل فرمودند. در بدایت حواریّون و مسیحیّون روزه میگرفتند، بعد مجامع رؤساء مسیحیّین صیام را بپرهیز تبدیل نمودند. و همچنین قرآن در رمضان۱ نازل شد لهذا صیام فرض گردید. و همچنین حضرت اعلی در بدایت ظهور از شدّت تأثیر نزول آیات ایّامی گذشت که بچای اختصار میشد. و همچنین جمال مبارک در ایّامی که بتأسیس تعالیم الهی پرداختند و در ایّامی که متّصلاً آیات نازل میشد از شدّت تأثیر آیات و هیجان قلب تناول طعام نمیفرمودند مگر اقلّ قلیل.
۳ مقصد این است که بجهت متابعت مظاهر الهیّه و تنبّه و تذکّر حالت انسان بر عموم ملّت ایّامی چند تأسّی و اقتدا فرض گشت. مسیحیّون نیز چنانچه مرقوم گشت در بدایت روزۀ تام میگرفتند زیرا هر نفس صادقی چون محبوبی داشته باشد در هر حالتی که محبوب او باشد آرزوی آن حالت را میکند. اگر محبوبش در حالت حزن باشد آرزوی حزن کند، اگر در حالت سرور باشد آرزوی سرور کند، اگر در حالت راحت باشد آرزوی راحت کند، اگر در زحمت باشد آرزوی زحمت کند. حال چون در آن ایّام حضرت اعلی اکثر ایّام روزه داشتند و جمال مبارک از غذا و شراب بازماندند یعنی قلیلی میل میفرمودند و بعضی روزها هیچ میل نمیفرمودند بر احبّا نیز لازم شد که متابعت کنند. چنانچه در زیارت میفرماید و اتّبعوا ما امروا به حبّاً لنفسک.۲ این یک حکمت از حکمتهای صیام است.
۴ حکمت ثانی این است که صیام سبب تذکّر انسان است. قلب رقّت یابد، روحانیّت انسان زیاد شود و سبب این میشود که انسان فکرش حصر در ذکر الهی میشود. از این تذکّر و تنبّه لابدّ ترقّیات معنوی از برای او حاصل میشود.
۵ حکمت ثالث آنکه صیام بر دو قسم است، جسمانی و روحانی. صیام جسمانی کفّ نفس از مأکولات و مشروبات است که انسان از مشتهیات جسمانی پرهیز کند. امّا صیام معنوی روحانی این است که انسان خود را از شهوت نفسانی و غفلت و اخلاق حیوانیّه و شیطانیّه منع نماید. پس صیام جسمانی رمزی است از آن صیام روحانی. یعنی ای پروردگار همچنان که از مشتهیات جسمانیّه و اشتغال بطعام و شراب بازماندم دل و جانم را از محبّت غیر خویش پاک و مقدّس کن و نفسم را از شهوات هوائیّه و اخلاق شیطانیّه محفوظ و مصون بدار تا روح بنفحات قدس انس گیرد و از ذکر دون تو صائم گردد.
۱ وقتی که حضرت ابراهیم مبعوث شد و تأسیس شریعت اللّه نمود و تعالیم جدیده انتشار داد و اسرار الهی بیان کرد، اقوام آشور و کلدان میگفتند این مجرّد وهم و حکایت است و تصوّریست در عالم افکار، تحقّق در خارج نخواهد یافت. بلکه میگفتند صرف نادانی است و خود را اهل عقل و ادراک میدانستند. مدّتی نگذشت معلوم شد آنچه حضرت ابراهیم میفرمود آن حقیقت بود و افکار آنان اوهام زیرا در اندک زمانی تعالیم ابراهیم در خارج تحقّق یافت، ارض مقدّس بسلالۀ او تخصیص شد و اساس شریعت اللّه تأسیس گشت، حضرت اسحق و یعقوب بعرصۀ وجود قدم نهادند، حضرت یوسف عزیز مصر گشت، حضرت اسماعیل مبارک گردید و جبل فاران را روشن نمود و موسای کلیم پیدا شد و در صحرای سینا نار اللّه الموقده را در شجر اخضر مشاهده نمود و اسرائیلیان را از ظلم و اسارت قبطیان نجات داد و بارض مقدّس رساند و از برکت تعالیم و شریعتش که موافق و مناسب آن زمان بود ملّتی عظیم تشکیل گردید. این تجربۀ تام از برای خلق حاصل شد و واضح گشت که خطا کردند. با وجود این عبرت نگرفتند و پند و نصیحت نیافتند.
۲ بلکه وقتی که حضرت موسی آمد باز خلق خطا نمودند زیرا تعالیم و شریعت حضرت موسی را قوم فرعون اوهام خواندند و اهمّیّتی ندادند بلکه افکار خویش را حقیقت شمردند. پس باندک زمانی واضح و معلوم شد که آنچه حضرت موسی گفت حقیقت بود و تحقّق یافت و شریعت اللّه بتمامها مجری گشت و سبب عزّت و ترقّی عموم اسرائیل شد امّا افکار و تصوّرات قبطیان قوم فرعون صرف اوهام بود. باری این تجربۀ ثانی بود ولی خلق باز متنبّه نشدند و بیدار نگشتند بلکه بر جهل و نادانی باقی ماندند تا حضرت مسیح با روی صبیح و نطقی فصیح ظاهر شدند و نفحات گلشن اسرار نشر فرمودند و فیض روح القدس مبذول داشتند.
۳ خلق با وجود آنکه دو تجربه کرده بودند و خطا واضح شد باز گفتند که تعالیم انجیل جلیل اوهام است و فکر و تصوّر است، تحقّقی ندارد، از فلسفه خالی است، افکار باطله است. ما دانا هستیم و افکار عالیه داریم، فراست داریم، حکمت دانیم، بحسن سیاست آگاهیم. چندی نگذشت باز معلوم شد که خطا شد زیرا آنچه مسیح میفرمود حقیقت بود، درست بود، افکار آسمانی بود، تعالیم ربّانی بود و افکار اقوام و ملل اوهام باطله بود. این خطای سیّم بود و بعد در ظهور حضرت رسول و حضرت اعلی تجربه مکرّر گردید.
۴ حال جمال مبارک ظاهر شد و تعالیم و وصایای رحمانی آشکار گشت و ندای وحدت عالم انسانی بلند شد و علم ملکوت صلح موج زد و خیمۀ الفت و محبّت بین جمیع بشر در قطب عالم برافراخت و جمیع را دعوت مینماید. باز بعضی خلق نادان را تصوّر چنان که این تعالیم الهی نیز بیاساس است و تصوّرات خودشان افکار عالیه است. ولی عنقریب ظاهر خواهد شد آنچه او فرموده صحیح و ثابت و نافذ است و افکار جمیع باطل.
۱ سؤال. مقصود از سرّ در الواح مبارکه چه چیز است؟
۲ جواب. مقصود از سرّ مطالب و مسائلی که از عقول و ادراک خلق دور و مستور، بعد چون شخص کاملی کشف و بیان نماید نفوس منصفه ادراک نمایند. پس حقیقت ظهور مسیح در دور موسی سرّی از اسرار الهی بود که بعد بظهور مسیح مکشوف و مشهود گردید.
۱ در کائنات نامتناهیه اعظم وسائط تجدّد وجود بلکه ترقّی قضیّۀ آکل و مأکول است. و این کیفیّت در جمیع ذرّات جاری و ساری که موجودات باین واسطه تجدّد وجود و منقلب بیکدیگر و تحقّق ثانی غیر اوّل نمایند. اینست وسیلۀ تجدّد.
۲ مثلاً در عالم جمادی زمین آب را خورد و گاز را جذب کند و حیوانات موجودۀ در خود را حلّ نماید تا باعث حیات موجود تازهئی شود و باین وسیله باعث حیات نبات گردد. و آنچه حیوانات ذرّیّه در زمین بیشتر باشد گیاه بهتر روید و چون نبات بروید آن را حیوان خورد و خلاصۀ آن نبات در جسد حیوان داخل شود و وجود ثانی یابد و ترقّی کند و تحقّقی اعظم از تحقّق اوّل یابد. اینست طریقۀ تجدّد و ترقّی از عالم جمادی بنباتی و از عالم نباتی بحیوانی و از عالم حیوانی بانسانی. زیرا چون نباتات بروید حیوان خورد و در جسم حیوان بدل ما یتحلّل من البدن گردد. پس آن نبات بعالم حیوانی وارد گردد و حیوانات ذرّیّۀ داخل آب و هوا و غذا داخل جوف انسان گردد در جسم انسان بدل ما یتحلّل شود.
۳ پس در این تجدّدات و انتقالات ترقّی کرد یعنی آن جماد از عالم جمادی نقل شد بعالم نباتی آمد و از نباتی بحیوانی و از حیوانی بانسانی و اگر این آکلی و مأکولی نباشد تجدّد حاصل نشود. این تجدّد از لوازم وجود است و لابدّ بر اینست که ممکنات انتقال از حالی بحالی نماید.
۴ و این درد و الم موت عبارت از تحلیل ترکیب و انتقال است از حالی بحالی. و چون ترکیب مألوفست، تحلیل عذاب موفور و وجود الفت برتبه و مقامی نموده لهذا ترک و فراق آن رتبه و مقام بر وجود صعب است. از این واضح گشت که موت عبارت از انتقال است از حالی بحالی. پس اگر حیوانات درنده حیوانات سائره را بدرند فیالحقیقه آن حیوان تنزّل ننموده. آن ترکیب تحلیل یابد و ترکیب ثانی تحقّق یابد بلکه تجدّد وجود حاصل گردد و از جسمی بجسم دیگر انتقال نماید و از این تجدّد و انتقال کائنات این نظم و ارتباط در بین کافّۀ اشیاء حاصل شود و اگر چنین نبود که انتقالات نباتیّه و حیوانیّه و انسانیّه واقع نمیگشت، سلسلۀ موجودات گسیخته میشد و نظم فطری طبیعی بر هم میخورد.
۱ حکایت آوردن طاهره از قزوین و ورود به طهران و رفتن به بدشت و وقوعات بدشت چگونه بوده؟
۲ حقیقت این قضیّه مختصراً اینست که در آن اوقات بدایت امر بود و هیچکس از تعالیم الهی خبر نداشت و جمیع بشریعت قرآن عامل بودند و جنگ حقیقت این قضیّه مختصراً اینست که در آن اوقات بدایت امر بود و هیچکس از تعالیم الهی خبر نداشت و جمیع بشریعت قرآن عامل بودند و جنگ و عقوبت و قصاص را مشروع میدانستند. در قزوین حاجی ملّا تقی۳ بر سر منبر زبان بطعن گشود و دو نجم ساطع حضرت شیخ احمد احسائی و جناب آقا سیّد کاظم رشتی را لعن نمود و در نکوهش و سبّ افراط کرد و گفت این حکایت باب که ضلالت محض است آتشی است که از قبر شیخ احمد و سیّد کاظم رشتی زبانه کشید. بینهایت بیحیائی نمود و سبّ و لعن و طعن مکرّر نمود.
۳ شخص شیرازی۴ از محبّین حاضر وعظ بود بگوش خود شنید و چون نمیدانست که منبعد تعالیم الهیّه چگونه خواهد گشت و شریعت اللّه بر چه اساس وضع خواهد شد گمان مینمود که باید بموجب شریعت قرآن عمل نمود لهذا بر انتقام قیام کرد. پیش از طلوع صبح بمسجد حاجی ملّا تقی مذکور رفت و در گوشهئی پنهان شد و چون ملّا تقی وقت طلوع صبح بمسجد آمد این شخص بعصائی که سرنیزه داشت به پشت و دهن حاجی ملّا تقی زد. ملّا تقی افتاد و آن شخص فرار نمود. مردم چون حاضر شدند شیخ را مقتول دیدند.
۴ فزع و جزع عظیم برخاست و از شهر فریاد و فغان بلند شد. بزرگان شهر بر این متّفق شدند که قاتل شیخ رسول عرب و دو نفر دیگرند و این اشخاص از اعوان طاهرهاند. لهذا فوراً این سه شخص را گرفتند و طاهره نیز در ضیق شدید افتاد. آن شخص شیرازی چون دید که دیگران مبتلا شدهاند سزاوار ندید و بپای خویش بمرکز حکومت آمد و گفت شیخ رسول و رفقایش از این بهتان و تهمت بری و بیزارند، قاتل منم و تفصیل چنین واقع شده. بتمامه بیان نمود و اقرار و اعتراف کرد و گفت این اشخاص بیگناهند، آنان را آزاد کنید زیرا من قاتلم، مرا قصاص نمائید. او را گرفتند و آنان را نیز نگاهداشتند.
۵ خلاصه هر چهار را از قزوین به طهران آوردند. آنچه این شخص شیرازی فریاد برآورد که این اشخاص بیگناهند، منم گنهکار و این گناه را بجهت آن ارتکاب نمودم که این شخص سبّ و لعن جهاراً در منبر بر مولای من کرد، برافروختم و تحمّل نتوانستم لهذا باین سرنیزه بر دهان او زدم، کسی گوش بحرف او نداد. بلکه پسر حاجی ملّا تقی در مقامات رسمی در نزد وزرای دولت فریاد برآورد و قتل هر چهار را خواست. صدرالعلمآء که رئیس علما بود بحضور شاه رفت عرض کرد که حاجی ملّا تقی شخص شهیری بود و معروف خاصّ و عام اهل قزوین او را پرستش مینمودند در قصاص قتل چنین شخصی شخص واحد اهمّیّتی ندارد باید هر چهار را تسلیم ورثۀ ملّا تقی کرد و به قزوین فرستاد تا آنان را در آنجا بقتل رسانند و این سبب سکون و سرور عموم گردد. پادشاه نیز محض خاطر صدرالعلمآء و عموم اهالی قزوین اجازه بقتل هر چهار داد.
۶ آن شخص شیرازی ملاحظه نمود که او را گرفتند امّا دیگران را آزاد ننمودند، در شبی پربرف فرار نمود و بخانۀ رضا خان رفت و با همدیگر همعهد شدند و بقلعۀ طبرسی رفتند و در آنجا شهید شدند. امّا شیخ رسول و رفقایش را به قزوین بردند و جمیع مردم هجوم کردند آن سه نفر را باشنعحال بقتل رساندند.
۷ لهذا طاهره در نهایت سختی افتاد دیگر کسی را با او مراوده نبود و عموم خویشان حتّی شوهر و دو پسر در نهایت عداوت بودند و زجر و عذاب و طعن میکردند. جمال مبارک از طهران آقا هادی قزوینی را فرستادند و بتدبیری مفصّل طاهره را از قزوین فرار دادند و به طهران آوردند و یکسر باندرون جمال مبارک وارد کردند. هیچکس خبر نداشت. بعضی از خواصّ احباب مطّلع شدند و نزد او آمدند. در اطاقی نشسته بود و من طفل بودم و بر زانوی او نشسته و مرا در آغوش خود گرفته بود و پرده افتاده بود و خواصّ احبّا در بیرون پرده در اطاقی دیگر نشسته بودند و او صحبت میداشت و موضوع کلامش بدلائل و قرآن و حدیث این بود که در هر عهدی باید شخص جلیل ممتازی مرکز دائرۀ هدی و قطب فلک شریعت عظمی و امام مبین باشد تا مرجع جمیع ناس گردد و امروز آن شخص جلیل ممتاز حضرت باب است که ظاهر شده است. هرچند نطقش گویا بود ولی چون ملتفت شد که جمال مبارک را آهنگی دیگر است و جلوهئی دیگر بسیار مشتعلتر شد، بدرجهئی رسید که وصف ندارد. صبر و آرامش نماند، نزدیک بود که پردۀ کتمان بکلّی بدرد. شب و روز نعره میزد یا میگفت یا میگریست یا میخندید.
۸ بعد جمال مبارک او را با جمعی از احباب بسمت بدشت فرستادند. منزل اوّل باغی بود در نهایت طراوت و لطافت. طاهره با احباب بآنجا رسیدند و جمال مبارک نیز تشریف بردند و آن شب را در آنجا ماندند. صبحی طاهره را با احباب با تهیّه و تدارکی مفصّل به بدشت فرستادند. بعد از چند روز جمال مبارک نیز تشریف بردند. چون به بدشت رسیدند جناب قدّوس از سفر خراسان مراجعت نموده بود، ایشان نیز بسمت بدشت آمدند ولی مخفی بودند.
۹ در بدشت میدانی بود و آب جاری داشت، از دو طرف باغ بود، جناب قدّوس در باغی مخفی بودند و طاهره نیز در باغ دیگر منزل داشت. از برای جمال مبارک در آن میدان خیمه زده بودند و اصحاب جمیعاً در آن میدان در خیمهها منزل داشتند. شبها جمال مبارک و جناب قدّوس و طاهره ملاقات مینمودند. جمال مبارک با آنان قرار قطعی فرمودند که در بدشت حقیقت امر اعلان گردد ولی یوم مخصوص تعیین نشده بود.
۱۰ تصادفاً جمال مبارک علیل شدند. جناب قدّوس بمحض اینکه خبر یافت از خفا بیرون آمد و بچادر جمال مبارک وارد شد. طاهره خبر فرستاد که جمال مبارک را یا بباغ من آرید والّا من خواهم آمد. جناب قدّوس گفتند احوال مبارک خوش نیست نمیشود تشریف بیاورند و این اشاره بود. طاهره وقت را غنیمت شمرد، برخاست از توی باغ بیحجاب بیرون آمد، رو بچادر مبارک نعرهزنان آمد و میگفت آن نقرۀ ناقور منم و نفخۀ صور منم (دو علامت قیامت است که در قرآن مذکور است). بهمین قسم فریادکنان بچادر مبارک آمد. بمحض ورودش جمال مبارک فرمودند سورۀ اذا وقعت الواقعۀ قرآن را بخوانید و آن سوره حکایت قیام قیامت است.
۱۱ و قیامت اعلان شد و چنان وحشت و دهشت جمیع احبّا را فروگرفت که بعضی فرار نمودند و بعضی واله و حیران شدند و برخی زارزار گریستند. بعضی چنان مضطرب شدند که بیمار گشتند، حتّی حاجی ملّا اسمعیل چنان پریشان شد که از شدّت وحشت و دهشت سر خودش را برید. ولی بعد از چند روزی سکون و قرار حاصل شد، تشویش و اضطرابی نماند و اکثر فراریها نیز دوباره ثابت شدند و مسئلۀ بدشت منتهی شد.