۱ آمدیم بر سر مسئلۀ تغییر نوع و ترقّی اعضا یعنی انسان از عالم حیوان آمده.
۲ این فکر در عقول بعضی از فلاسفۀ اروپ تمکّن یافته بسیار مشکلست که حال بطلانش تفهیم شود ولی در استقبال واضح و آشکار گردد و فلاسفۀ اروپ خود پی ببطلان این مسئله برند زیرا این مسئله فی الحقیقه بدیهیّ البطلانست. و چون انسان در کائنات بنظر امعان نظر کند و بدقائق احوال موجودات پی برد و وضع و ترتیب و مکمّلیّت عالم وجود مشاهده کند یقین نماید که لیس فی الامکان ابدع ممّا کان۱۱۴چه که جمیع کائنات وجودیّۀ علویّه و ارضیّه بلکه این فضای نامتناهی و آنچه در اوست چنانکه باید و شاید خلق و تنظیم و ترکیب و ترتیب و تکمیل شده است هیچ نقصان ندارد بقسمی که اگر جمیع کائنات عقل صرف شوند و تا ابد الآباد فکر کنند ممکن نیست که بتوانند بهتر از آنچه شده است تصوّر نمایند.
۳ اگر چنانچه پیش آفرینش باین مکمّلیّت در نهایت آرایش نبوده بلکه پستتر بوده است پس وجود مهمل و ناقص بوده است در اینصورت مکمّل نبوده. این مسئله بینهایت دقّت و فکر لازم دارد. مثلاً امکانرا یعنی عالم وجود را من حیث العموم مشابه هیکل انسان تصوّر کنید که این ترکیب و این ترتیب و این مکمّلیّت و جمال و کمال که الآن در هیکل بشری هست اگر غیر از این باشد نقص محض است.
۴ لهذا اگر تصوّر زمانی کنیم که انسان در عالم حیوانی بوده یعنی حیوان محض بوده وجود ناقص بوده. معنیش اینست که انسانی نبود و این عضو اعظم که در هیکل عالم بمنزلۀ مغز و دماغ است مفقود بوده است پس عالم ناقص محض بوده است. همین برهان شافیست که اگر چنانچه انسان وقتی در حیّز حیوان بوده است مکمّلیّت وجود مختلّ بوده زیرا انسان عضو اعظم این عالم است و اگر عضو اعظم در این هیکل نباشد البتّه هیکل ناقص است و انسانرا عضو اعظم شماریم زیرا در بین کائنات انسان جامع کمالات وجود است.
۵ و مقصد از انسان فرد کامل است یعنی اوّل شخص عالم که جامع کمالات معنویّه و صوریّه است که در بین کائنات مثل آفتابست. پس تصوّر نمائید وقتی آفتاب موجود نبوده است بلکه آفتاب نیز ستاره بوده البتّه آن زمان روابط وجود مختلّ بوده چگونه تصوّر چنین چیزی توان نمود و اگر نفسی تتبّع در عالم وجود نماید همین کفایتست.
۶ و برهان دیگر گوئیم و این دقیقتر است. این کائنات موجودۀ غیر متناهیه در عالم وجود خواه انسان خواه حیوان خواه نبات خواه جماد هر چه باشد لا بدّ هر یک مرکّب از عناصری هستند و این مکمّلیّتی که در هر کائنی از کائناتست شبههئی نیست که بایجاد الهی منبعث از عناصر مرکّبه و حسن امتزاج و مقادیر کمّیّت عناصر و کیفیّت ترکیب و تأثیرات سائر کائناتست چه که جمیع کائنات مانند سلسله مرتبط بیکدیگرند و تعاون و تعاضد و تفاعل از خواصّ کائنات و سبب تکوّن و نشو و نمای موجودات است و بدلائل و براهین ثابت است که هر یک از این کائنات عمومیّه حکم و تأثیری در کائنات سائره یا بالاستقلال یا بالتّسلسل دارد. خلاصه هر کائنی از کائنات مکمّلیّتش یعنی مکمّلیّتی که الآن در انسان و دون آن میبینی من حیث الاجزاء و من حیث الاعضاء و من حیث القوی منبعث است از عناصر مرکّبه و مقادیر و موازین عناصر و نحویّت امتزاج عنصری و تفاعل و مفاعیل و تأثیری که از کائنات سائره در انسانست. چون اینها جمع شود این انسان پیدا گردد.
۷ و چون مکمّلیّت این کلّ منبعث از اجزاء عناصر مرکّبه و مقادیر آن عناصر و نحویّت امتزاج و تفاعل و مفاعیل کائنات مختلفه حاصل گشته لهذا ده هزار یا صد هزار سال پیش چون انسان از این عناصر خاکی و بهمین مقادیر و موازین و بهمین نحویّت ترکیب و امتزاج بوده و بهمین مفاعیل سائر کائنات تحقّق یافته پس بعینه آن بشر همین بشر بوده است و این امر بدیهی است قابل تردّد نیست. یعنی هزار ملیون سال بعد از این اگر این عناصر انسان جمع شود و بهمین مقادیر تخصیص و ترکیب شود و بهمین نحویّت امتزاج عناصر حاصل گردد و بهمین مفاعیل از سائر کائنات متأثّر شود بعینه همین بشر موجود گردد. مثلاً صد هزار سال بعد اگر روغن حاصل شود آتش حاصل شود فتیله موجود شود چراغدان موجود گردد روشنکننده پیدا شود خلاصه جمیع ما لزمیکه الآن هست حاصل گردد این سراج بعینه پیدا شود.
۸ این مسئله قطعیّ الدّلاله است امریست واضح و امّا آنچه دلائلی که حضرات ذکر کردهاند اینها ظنّیّ الدّلاله است قطعیّ الدّلاله نیست.
۱ بدان که یک مسئله از غوامض مسائل الهیّه اینست که این عالم وجود یعنی این کون غیر متناهی بدایتی ندارد.
۲ و از پیش بیان این مطلب شد که نفس اسما و صفات الوهیّت مقتضی وجود کائنات است. هرچند مفصّل بیان شد۱۱۵حالا هم مختصری ذکر میشود. بدان که ربّ بی مربوب تصوّر نشود سلطنت بی رعیّت تحقّق ننماید معلّم بی متعلّم تعیّن نیابد خالق بی مخلوق ممکن نگردد رازق بی مرزوق بخاطر نیاید زیرا جمیع اسما و صفات الهیّه مستدعی وجود کائناتست. اگر وقتی تصوّر شود که کائناتی ابداً وجود نداشته است این تصوّر انکار الوهیّت الهیّه است.
۳ و از این گذشته عدم صرف قابل وجود نیست. اگر کائنات عدم محض بود وجود تحقّق نمییافت. لهذا چون ذات احدیّت یعنی وجود الهی ازلی است سرمدیست یعنی لا اوّل له و لا آخر له است البتّه عالم وجود یعنی این کون نامتناهی را نیز بدایت نبوده و نیست. بلی ممکن است جزئی از اجزاء ممکنات یعنی کرهئی از کرات تازه احداث شود یا اینکه متلاشی گردد امّا سائر کرههای نامتناهی موجود است عالم وجود بهم نمیخورد منقرض نمیشود بلکه وجود باقی و برقرار است. و چون هر کرهئی از این کرات بدایتی دارد حکماً نهایتی دارد زیرا از برای هر ترکیبی چه کلّی چه جزئی لا بدّ از تحلیل است. نهایتش اینست که بعضی ترکیبها سریع التّحلیل است و بعضی بطئ التّحلیل والّا ممکن نیست شیئی ترکیب شود و بتحلیل نرود.
۴ پس باید بدانیم که هر موجودی از موجودات عظیمه در بدایت چه بوده است. شبههئی نیست که در ابتدا مبدء واحد بوده است. مبدء نمیشود دو باشد زیرا مبدء جمیع اعداد واحد است دو نیست و دو محتاج بمبدء است. پس معلوم شد که در اصل مادّۀ واحده است آن مادّۀ واحده در هر عنصری بصورتی درآمده است لهذا صور متنوّعه پیدا شده است و چون این صور متنوّعه پیدا شد هر یک از این صور استقلالیّت پیدا کرد عنصر مخصوص شد امّا این استقلالیّت در مدّت مدیده بحصول پیوست و تحقّق و تکوّن تامّ یافت. پس این عناصر بصور نامتناهی ترکیب و ترتیب و امتزاج یافت یعنی از ترکیب و امتزاج این عناصر کائنات غیر متناهی پیدا شد.
۵ این ترکیب و ترتیب بحکمت الهیّه و قدرت قدیمه بیک نظم طبیعی حاصل گشت و چون بنظم طبیعی در کمال اتقان و مطابق حکمت در تحت قانون کلّی ترکیب و امتزاج یافت واضح است که ایجاد الهی است نه ترکیب و ترتیب تصادفی زیرا که ایجاد اینست که از هر ترکیبی کائنی موجود شود امّا از ترکیب تصادفی هیچ کائنی موجود نگردد. مثلاً اگر بشر با وجود عقل و ذکا عناصری را جمع کند ترکیب کند چون بنظم طبیعی نیست لهذا کائن حیّ موجود نشود. این جواب سؤال مقدّره است که اگر بتصوّر آید و بخاطر خطور کند که چون این کائنات از ترکیب و امتزاج این عناصر است ما هم این عناصر را جمع میکنیم و امتزاج میدهیم یک کائنی موجود میشود این تصوّر خطاست زیرا این ترکیب اصلی ترکیب الهی است و امتزاج را خدا میدهد و بر نظم طبیعی است از این جهت از این ترکیب یک کائنی موجود شود و وجودی تحقّق یابد امّا از ترکیب بشر ثمری حاصل نگردد زیرا بشر ایجاد نتواند.
۶ باری گفتیم که از ترکیب عناصر و امتزاج و نحویّت ترکیب و موازین عناصر و مفاعیل سائره صور و حقائق غیر متناهی و کائنات نامحصور پیدا شد. امّا این کرۀ ارض بهیئت حاضره واضح است که یک دفعه تکوّن نیافته است بلکه بتدریج این موجود کلّی اطوار مختلفه طیّ نموده تا آنکه باین مکمّلیّت جلوه یافته. و موجودات کلّیّه بموجودات جزئیّه تطبیق میشود و قیاس گردد زیرا موجود کلّی و موجود جزئی کلّ در تحت یک نظم طبیعی و قانون کلّی و ترتیب الهی هستند. مثلاً کائنات ذرّیّه را در نظام عمومی مطابق اعظم کائنات عالم یابی واضح است که از یک کارخانۀ قدرت بر یک نظم طبیعی و یک قانون عمومی تکوّن یافته لهذا قیاس بیکدیگر گردند.
۷ مثلاً نطفۀ انسان در رحم مادر بتدریج نشو و نما نموده بصور و اطوار مختلفه درآمده تا آنکه در نهایت درجۀ جمال ببلوغ رسیده بهیئت مکمّلیّت در نهایت لطافت جلوه نموده. بهمچنین تخم این گل که مشاهده مینمائید در بدایت شئ حقیری در نهایت صغیری بوده در رحم زمین نشو و نما نموده و بصور مختلفه درآمده تا آنکه در کمال طراوت و لطافت در این رتبه جلوه کرده. بهمین قسم واضح است که این کرۀ ارض در رحم عالم تکوّن یافته و نشو و نما نموده و بصور و حالات مختلفه درآمده تا بتدریج این مکمّلیّت را یافته و بمکوّنات نامتناهیه تزیین جسته و در نهایت اتقان جلوه نموده است.
۸ پس واضح است که آن مادّۀ اصلیّه که بمنزلۀ نطفه است عناصر مرکّبۀ ممتزجه صور اوّلیّۀ آن بوده. آن ترکیب بتدریج در اعصار و قرون کثیره نشو و نما کرده و از شکل و هیئتی بشکل و هیئت دیگر انتقال نموده تا باین مکمّلیّت و انتظام و ترتیب و اتقان بحکمت بالغۀ حضرت یزدان جلوه نموده.
۹ باری بر سر مطلب رویم که انسان در بدو وجود در رحم کرۀ ارض مانند نطفه در رحم مادر بتدریج نشو و نما نموده و از صورتی بصورتی انتقال کرده و از هیئتی بهیئتی تا آنکه باین جمال و کمال و قوی و ارکان جلوه نموده. در بدایت یقین است که باین حلاوت و ظرافت و لطافت نبوده است بلکه بتدریج باین هیئت و شمایل و حسن و ملاحت رسیده است. مثل نطفۀ انسان در رحم مادر شبههئی نیست که نطفۀ بشر یک دفعه این صورت نیافته و مظهر ”فتبارک اللّه احسن الخالقین“۱۱۶نگشته لهذا بتدریج حالات متنوّعه پیدا نموده و هیئتهای مختلفه یافته تا اینکه باین شمایل و جمال و کمال و لطافت و حلاوت جلوه نموده. پس واضح و مبرهن است که نشو و نمای انسان در کرۀ ارض باین مکمّلی مطابق نشو و نمای انسان در رحم مادر بتدریج و انتقال از حالی بحالی و از هیئت و صورتی بهیئت و صورتی دیگر بوده چه که این بمقتضای نظام عمومی و قانون الهی است.
۱۰ یعنی نطفۀ انسان احوالات مختلفه پیدا کند و درجات متعدّده قطع نماید تا اینکه بصورت ”فتبارک اللّه احسن الخالقین“ رسیده آثار رشد و بلوغ در آن نمایان گردد. بهمچنین در بدو وجود انسان در این کرۀ ارض از بدایت تا باین هیئت و شمایل و حالت رسیده لا بدّ مدّتی طول کشیده درجاتی طیّ کرده تا باین حالت رسیده ولی از بدو وجودش نوع ممتاز بوده است. مثل اینکه نطفۀ انسان در رحم مادر در بدایت بهیئت عجیبی بوده. این هیکل از ترکیبی بترکیبی از هیئتی بهیئتی از صورتی بصورتی انتقال نموده است تا نطفه در نهایت جمال و کمال جلوه نموده است امّا همان وقتی که در رحم مادر بهیئت عجیبی بکلّی غیر از این شکل و شمایل بوده است نطفۀ نوع ممتاز بوده است نه نطفۀ حیوان و نوعیّتش و ماهیّتش ابداً تغییر نکرده.
۱۱ پس بر فرض اینکه اعضای اثری موجود و محقّق گردد دلیل بر عدم استقلال و اصالت نوع نیست. نهایتش اینست که هیئت و شمایل و اعضای انسان ترقّی نموده است ولی باز نوع ممتاز بوده انسان بوده نه حیوان. مثلاً اگر نطفۀ انسان در رحم مادر از هیئتی بهیئتی انتقال نماید که هیئت ثانیه ابداً مشابهتی بهیئت اوّلیّه ندارد آیا دلیل بر آنست که نوعیّت تغییر یافته و حیوان بوده و اعضا نشو و ترقّی کرده تا آنکه انسان شده است لا واللّه. باری این رأی و فکر چه قدر سست است و بیبنیان است زیرا اصالت نوع انسان و استقلالیّت ماهیّت انسان واضح و مشهود است والسّلام.
۱ یکدو مرتبه در مسئلۀ روح صحبت شد امّا نوشته نشد.
۲ بدان که اهل عالم بر دو قسمند یعنی دو فرقهاند یک فرقه منکر روحند گویند که انسان نوعی از حیوانست چرا میبینیم که حیوان در قوی و حواس مشترک با انسانست و این عناصر بسیطۀ مفرده که این فضا مملوّ از آنست بترکیبهای نامتناهی ترکیب میشود و از هر ترکیبی یک کائنی از کائنات پیدا شود. از جملۀ کائنات ذوی الارواحست که دارندۀ قوی و احساساتند. هر چه ترکیب مکمّلتر است آن کائن اشرفتر است. ترکیب عناصر در وجود انسان از ترکیب جمیع کائنات مکمّلتر است و امتزاجی در نهایت اعتدال دارد لهذا اشرفست و اکمل. گویند نه اینست که انسان یک قوّه و روح مخصوصی دارد که سائر حیوانات از او محرومند حیوانات جسم حسّاسند و انسان در بعضی قوی حسّاستر است (و حال آنکه در قوای حسّاسۀ ظاهره مثل سمع و بصر و ذوق و شمّ و لمس حتّی در بعضی از قوای باطنه مثل حافظه حیوان از انسان شدیدتر است) و گویند حیوان ادراک دارد شعور دارد نهایتش اینست که شعور انسان بیشتر است.
۳ این قول فلسفۀ حالیّه است. چنین میگویند و زعمشان چنین است و اوهامشان چنین حکم کرده است. اینست که بعد از بحث و دلائل عظیمه انسانرا بسلالۀ حیوان رساندهاند که یکوقتی بوده است که انسان حیوان بوده نوع تغییر نموده ترقّی کرده است کم کم تا بدرجۀ انسان رسیده.
۴ امّا الهیّون گویند خیر چنین نیست. هرچند انسان در قوی و حواسّ ظاهره مشترک با حیوانست ولی یک قوّۀ خارق العاده در انسان موجود است که حیوان از آن محرومست. این علوم و فنون و اکتشافات و صنایع و کشف حقائق از نتائج آن قوّۀ مجرّده است. این قوّه یک قوّتیست که محیط بر جمیع اشیاست و مدرک حقائق اشیا اسرار مکنونۀ کائنات را کشف کند و در آن تصرّف نماید. حتّی شئ غیر موجود در خارج را ادراک کند یعنی حقائق معقولۀ غیر محسوسه را که در خارج وجود ندارد بلکه غیبست ادراک کند مثل حقیقت عقل و روح و صفات و اخلاق و حبّ و حزن انسان که حقیقت معقوله است. و از این گذشته این علوم موجوده و صنایع مشهوده و مشروعات عظیمه و کشفیّات نامتناهی انسانی یکوقتی غیب مستور و سرّ مکنون بوده است آن قوّۀ محیطۀ انسانی آنانرا کشف کرده و از حیّز غیب بحیّز شهود آورده. من جمله تلغراف فوتغراف فونغراف جمیع این اکتشافات و صنایع عظیمه یکوقتی سرّ مکنون بوده است آن حقیقت انسانیّه کشف کرده و از حیّز غیب بحیّز شهود آورده. حتّی یکوقتی بوده است که خواصّ این آهن که میبینی بلکه جمیع معادن سرّ مکنون بوده است حقیقت انسانیّه کشف این معدن را کرده و این هیئت صناعت در او ایجاد نموده و قس علی ذلک جمیع اشیا که از اکتشافات و اختراعات بشریّه است و نامتناهیست. این مطلب جای انکار نیست و نمیتوانیم انکار کنیم.
۵ اگر بگوئیم این از آثار قوای حیوانیّت و قوای حواسّ جسمانیست واضحاً مشهوداً میبینیم که حیوانات در این قوی اعظم از انسانند. مثلاً بصر حیوان خیلی تندتر از بصر انسانست قوّۀ سامعۀ حیوان خیلی بیش از قوّۀ سامعۀ انسانست و همچنین قوّۀ شامّه و قوّۀ ذائقه. خلاصه در جمیع قوای مشترکه بین حیوان و انسان اکثر حیوان شدیدتر است. مثلاً در قوّۀ حافظه فرض کنیم اگر کبوتری را از اینجا باقلیمی بسیار بعید برید و از آنجا رها نمائی رجوع باینجا نماید راهها در حفظش ماند. سگی را از اینجا باواسط آسیا بر و رها کن میآید ابداً راه را گم نمیکند و همچنین در سائر قوی مثل سمع و بصر و شمّ و ذوق و لمس. پس واضح شد که اگر در انسان قوّهئی غیر از قوای حیوانی نبود باید حیوان در اکتشافات عظیمه و در ادراک حقائق اعظم از انسان باشد. پس باین دلیل معلوم شد که در انسان یک موهبتی هست که در حیوان نیست و یک کمالی هست که در حیوان نیست.
۶ و از این گذشته حیوان ادراک اشیاء محسوسه کند امّا ادراک حقائق معقوله را نمیکند. مثلاً آنچه در مدّ بصر است میبیند امّا آنچه از مدّ بصر خارجست ممکن نیست ادراک کند و تصوّر او را نمیتواند بکند. مثلاً حیوان ممکن نیست ادراک این کند که ارض کرویّ الشّکلست زیرا انسان از امور معلومه استدلال بر امور مجهوله کند و کشف حقائق مجهوله نماید از جمله آفاق مائله را چون انسان بیند استنتاج کرویّت ارض نماید. مثلاً قطب شمالی در عکّا ۳۳ درجه است یعنی ۳۳ درجه از افق مرتفعست. چون انسان رو بقطب شمالی رود هر یک درجه که قطع مسافه کند یک درجه قطب از افق صعود پیدا کند یعنی ارتفاع قطب شمالی ۳۴ درجه شود تا ارتفاع قطب بچهل درجه و پنجاه درجه و شصت درجه و هفتاد درجه اگر بقطب رسد ارتفاع قطب بنود درجه رسد و در سمت الرّأس بیند یعنی بالای سر.
۷ این قطب امر محسوس است و این صعود نیز امر محسوس است که هر چه رو بقطب رود قطب بلندتر شود. از این دو امر معلوم یک امر مجهول کشف گردد که آن آفاق مائله است یعنی افق هر درجۀ ارض غیر افق درجۀ دیگر است. این کیفیّت را انسان ادراک کند و استدلال بامری مجهول که کرویّت ارض است نماید. امّا حیوان ممکن نیست که ادراک این را بکند و همچنین ممکن نیست که حیوان ادراک نماید که شمس مرکز است و ارض متحرّک. حیوان اسیر حواس است و مقیّد بآنست. اموری را که ما وراء حواس است که حواس در او تصرّف ندارد ابداً ادراک نکند و حال آنکه در قوی و حواسّ ظاهره حیوان اعظم از انسانست. پس ثابت و محقّق شد که در انسان یک قوّۀ کاشفهئی هست که بآن ممتاز از حیوانست و اینست روح انسان.
۸ سبحان اللّه انسان همیشه توجّهش بعلوّ است و همّتش بلند است همیشه میخواهد که بعالمی اعظم از آن عالمی که هست برسد و بدرجهئی ما فوق درجهئی که هست صعود نماید. حبّ علوّیّت از خصائص انسانست. متحیّرم که بعضی فلاسفۀ امریکا و اروپا چگونه راضی شدهاند که خود را تدنّی بعالم حیوان دهند و ترقّی معکوس نمایند. وجود باید توجّهش رو بعلوّ باشد و حال آنکه اگر بخود او بگوئی حیوانی بسیار دلتنگ میشود بسیار اوقاتش تلخ میشود.
۹ عالم انسان کجا عالم حیوان کجا علوّیّت انسان کجا دنوّیّت حیوان کجا کمالات انسان کجا جهالت حیوان کجا نورانیّت انسان کجا ظلمانیّت حیوان کجا عزّت انسان کجا ذلّت حیوان کجا. یک طفل دهسالۀ عرب در بادیه دویست سیصد شتر را مسخّر میکند بیک صدا میبرد و میآورد. فیل باین عظمت را یک هندوی ضعیف چنین مسخّر مینماید که در نهایت اطاعت حرکت نماید. جمیع اشیا در دست انسان مسخّر است طبیعت را مقاومت کند.
۱۰ جمیع کائنات اسیر طبیعتند نمیتوانند از مقتضای طبیعت جدا شوند مگر انسان که مقاومت طبیعت کند. طبیعت جاذب مرکز است انسان بوسائطی دور از مرکز میشود در هوا پرواز نماید. طبیعت مانع انسان از دخول در دریاست انسان کشتی سازد و در قطب محیط اعظم سیر و حرکت نماید و قس علی ذلک. این مطلب بسیار مطوّلست. مثلاً انسان در کوه و صحرا کشتی راند و وقوعات شرق و غرب را در یک نقطه جمع کند جمیع این کیفیّات مقاومت طبیعتست. این دریای باین عظمت نمیتواند ذرّهئی از حکم طبیعت خارج شود. آفتاب باین عظمت نتواند بقدر سر سوزن از حکم طبیعت خارج شود و ابداً ادراک شئون و احوال و خواصّ و حرکت و طبیعت انسان نتواند. پس در این جسم باین صغیری انسان چه قوّهئیست که محیط بر همۀ اینهاست این چه قوّۀ قاهرهئیست که جمیع اشیا مقهور او شوند.
۱۱ یک چیزی باقی مانده است اینست که فیلسوفهای جدید میگویند که ما ابداً در انسان روحی مشاهده نمینمائیم و آنچه در خفایای جسد انسان تحرّی مینمائیم یک قوّۀ معنویّه احساس نمیکنیم. یک قوّه که محسوس نیست چگونه تصوّر آن نمائیم. الهیّون در جواب گویند روح حیوان نیز محسوس نگردد و باین قوای جسمانیّه ادراک نشود. بچه استدلال بر وجود روح حیوانی نمائی. شبهه نیست که از آثار استدلال بر آن کنی که در این حیوان قوّهئی که در نبات نیست هست. آن قوّۀ حسّاسه است یعنی بیناست شنواست و همچنین قوای دیگر. از اینها استدلال کنی که یک روح حیوانی هست. بهمین قسم از آن دلائل و آثار مذکوره استدلال کن که یک روح انسانی هست. پس در این حیوان چون آثاری هست که در نبات نیست گوئی که این قوای حسّیّه از خصائص روح حیوانست و همچنین در انسان آثار و قوی و کمالاتی بینی که در حیوان موجود نیست پس استدلال کن که در انسان یک قوّهئی هست که حیوان از آن محرومست.
۱۲ و اگر چنانچه هر شئ غیر محسوس را انکار کنیم حقائق مسلّمة الوجود را باید انکار نمائیم. مثلاً مادّۀ اثیریّه محسوس نیست و حال آنکه محقّق الوجود است قوّۀ جاذبه محسوس نیست و حال آنکه محقّق الوجود است. از چه حکم بر وجود اینها میکنیم از آثارشان. مثلاً این نور تموّجات آن مادّۀ اثیریّه است از این تموّجات استدلال بر وجود او کنیم.
۱ سؤال. در مسئلۀ نشو و ترقّی کائنات که رأی بعضی از فلاسفۀ اروپ است چه میگوئید.
۲ جواب. در این مسئله روزی دیگر مذاکره شد باز مجدّداً نیز صحبتی میشود. خلاصه این مسئله منتهی باصالت نوع و عدم آن میگردد یعنی نوعیّت انسان از اصل اساس بوده است یا آنکه بعد از حیوان متفرّع گشته.
۳ بعضی از فلاسفۀ اروپا بر آنند که نوع را نشو و ترقّی بلکه تبدیل و تغییر نیز ممکن است و از جملۀ ادلّه که بر این مدّعا اقامه نمودهاند اینست که بواسطۀ علم طبقات الارض و تدقیق و تحقیق در آن بر ما واضح و مشهود گشته سبقت وجود نبات بر حیوان و سبقت وجود حیوان بر انسان و بر آنند که جنس نبات و حیوان هر دو تغییر کرده زیرا در بعضی از طبقات ارض نباتها کشف شده که در قدیم بوده و الآن مفقود گردیده یعنی ترقّی نموده و قویتر گشته و شکل و هیئت تبدّل یافته لهذا تبدیل نوع حاصل گشته و همچنین در طبقات ارض انواعی از حیوانات بوده که تغیّر و تبدّل نموده. از جملۀ آن حیوانات مار است که در او اعضای اثری موجود یعنی مدلّ بر آنست که وقتی مار پا داشته ولکن بمرور زمان آن عضو معدوم گشته و آثار باقی و برقرار و همچنین در استخوان پشت انسان اثری هست و دلالت بر این مینماید که انسان مانند حیوانات سائره وقتی ذَنَبی داشته و بر آنند که آثارش باقی مانده. وقتی آن عضو مفید بوده ولی چون انسان ترقّی نمود آن عضو را فائدهئی نماند لهذا بتدریج معدوم گردید و مار نیز در زیر زمین مأوی یافت و از حیوانات زاحفه شد محتاج بپا نماند لهذا پا معدوم شد ولی اثرش باقی. و اعظم برهانشان اینست که این اجزاء اثری دلالت بر اعضا مینماید و الآن بجهت عدم فائده بتدریج مفقود گردیده و آن اجزاء اثری را حال هیچ ثمری و حکمتی نه بنا بر این اعضای کاملۀ لازمه باقی مانده و اجزای غیر لازمه از تغییر نوع بتدریج زائل گردیده ولی اثری باقی.
۴ جواب. اوّلاً آنکه سبقت حیوان بر انسان دلیل ترقّی و تغییر و تبدیل نوع نه که از عالم حیوان بعالم انسان آمده زیرا ما دام حدوث این مکوّنات مختلفه مسلّم است جائز است که انسان بعد از حیوان تکوّن یافته چنانکه در عالم نبات ملاحظه مینمائیم که اثمار اشجار مختلفه کلّ دفعة واحده وجود نیابد بلکه بعضی پیش بعضی پس وجود یابند. این تقدّم دلیل بر آن نیست که این ثمر مؤخّر این شجر از ثمر مقدّم شجر دیگر حاصل گردیده.
۵ ثانیاً این آثار صغیره و اجزاء اثریّه را شاید حکمتی عظیم باشد که هنوز عقول مطّلع بر حکمت آن نگردیدهاند. و چه بسیار چیزها در وجود موجود که حکمت آن الی الآن غیر معلوم چنانکه در علم فیزیولوجی یعنی معرفت ترکیب اعضا مذکور که حکمت و علّت اختلاف الوان حیوانات و موی انسان و قرمز بودن لبها و متنوّع بودن رنگهای طیور الی الآن غیر معلوم بلکه مخفی و مستور است مگر حکمت سیاهی تخم چشم آن معلوم گردیده که بجهت جذب شعاع آفتاب است زیرا اگر لونی دیگر یعنی ساده و سفید بود جذب شعاع آفتاب نمینمود. پس ما دام حکمت این امور مذکوره مجهول است جائز که علّت و حکمت اجزاء اثریّه چه در حیوان چه در انسان نیز غیر معلوم باشد ولی البتّه حکمت دارد ولو غیر معلوم.
۶ ثالثاً فرض کنیم که وقتی بعضی از حیوانات حتّی انسان عضوی داشتند که حال زائل گشته این برهان کافی بر تغییر و ترقّی نوع نیست زیرا انسان از بدایت انعقاد نطفه تا بدرجۀ بلوغ رسد بهیئت و اشکال متنوّعه درآید بکلّی سیما و هیئت و شکل و لون تغییر نماید یعنی از هیئتی بهیئتی دیگر و از شکلی بشکل دیگر تحویل شود مع ذلک از بدایت انعقاد نطفه نوع انسان بوده یعنی آن نطفۀ انسان بوده نه حیوان ولی مخفی بود بعد ظاهر و آشکار شد.
۷ مثلاً فرض نمائیم که وقتی انسان مشابهتی بحیوان داشته و حال ترقّی کرده و تغییر یافته. بر فرض تسلیم این قول دلیل بر تغییر نوع نیست بلکه مانند تغییر و تبدیل نطفۀ انسان است تا بدرجۀ رشد و کمال رسد چنانکه ذکر شد. واضحتر گوئیم فرض نمائیم وقتی انسان بچهار دست و پا حرکت میکرد و یا آنکه ذَنَبی داشت. این تغییر و تبدّل مانند تغیّر و تبدّل جنین است در رحم مادر. هرچند از جمیع جهات تغییر نموده و نشو و ترقّی کرده تا باین هیئت تامّه رسیده ولی از بدایت نوع مخصوص بوده چنانچه در عالم نبات نیز ملاحظه مینمائیم که نوعیّت اصلیّۀ فصیله تغییر و تبدیل نکند ولی هیئت و رنگ و جسامت تغییر و تبدیل کند و یا خود ترقّی حاصل شود.
۸ خلاصۀ کلام اینکه انسان همچنانکه در رحم مادر از شکلی بشکلی دیگر و از هیئتی بهیئتی دیگر انتقال و تغییر و ترقّی مینماید مع ذلک از بدایت نطفه نوع انسان بوده بهمچنین انسان از بدایت تکوّن در رحم عالم نیز نوع ممتاز یعنی انسان بوده و از هیئتی بهیئت دیگر بتدریج انتقال نموده. پس این تغیّر هیئت و ترقّی اعضا و نشو و نما مانع از اصالت نوع نگردد. این بر فرض تصدیق نشو و ترقّی است و حال آنکه انسان از بدایت در این هیئت و ترکیب کامله بوده و قابلیّت و استعداد اکتساب کمالات صوریّه و معنویّه داشته و مظهر ”لنعملنّ انساناً علی صورتنا و مثالنا“۱۱۷گشته. نهایتش اینست که خوشتر و ظریفتر و خوشگلتر گردیده و مدنیّت سبب شده که از حالت جنگلی بیرون آمده مانند اثمار جنگلی که بواسطۀ باغبانی تربیت شوند و خوشتر و شیرینتر گردند و طراوت و لطافت بیشتر یابند.
۹ و باغبان عالم انسانی انبیای الهی هستند.
۱ این دلائل که بر اصلیّت نوع انسان اقامه نمودیم ادلّههای عقلی بود حال ادلّههای الهی گوئیم و اصل دلیل آنست. بجهت اینکه اثبات الوهیّت را بادلّۀ عقلیّه کردیم و همچنین بادلّۀ عقلیّه ثابت شد که انسان از اصل و اساس انسان بوده و نوعیّتش از قدیم است حال برهان الهی اقامه کنیم که وجود انسانی یعنی نوع انسان لازم الوجود است بدون انسان کمالات ربوبیّت جلوه ننماید امّا این دلائل الهیّه است نه دلائل عقلیّه.
۲ و چون بدلائل و براهین بکرّات ثابت شد که انسان اشرف ممکنات است و جامع جمیع کمالات و جمیع کائنات و موجودات جلوهگاه تجلّی الهی است یعنی آثار الوهیّت الهیّه در حقائق موجودات و جمیع کائنات ظاهر است مثل اینکه الآن کرۀ ارض جلوهگاه اشعّۀ شمس است یعنی نور و حرارت و تأثیر آفتاب در جمیع ذرّات کرۀ ارض ظاهر و عیانست بهمچنین ذرّات کائنات عمومیّه در این فضای نامتناهی هر یک حکایت و دلالت از کمالی از کمالات الهیّه کنند و چیزی محروم نیست یا آیت رحمت حقّ است یعنی دلالت بر رحمت حقّ میکند یا آیت قدرت حقّ است یا آیت عظمت حقّ است یا آیت عدل حقّ است یا آیت ربّانیّت حقّ است که پرورش میدهد یا آیت کرم حقّ است یا آیت بصر حقّ است یا آیت سمع حقّ است یا آیت علم حقّ است یا آیت نعمت حقّ است و قس علی ذلک.
۳ مراد اینست که لا بدّ هر کائنی از کائنات جلوهگاه تجلّی الهی است یعنی کمالات الهی در وی ظاهر است و تجلّی کرده است مثل اینکه آفتاب در این صحرا در این دریا در این اشجار در این اثمار در این ازهار در کلّ اشیاء ارضیّه جلوه کرده. امّا عالم کائنات یعنی هر کائنی از موجودات از یک اسمی از اسماء الهی حکایت کند امّا حقیقت انسانیّه حقیقت جامعه است حقیقت کلّیّه است جلوهگاه تجلّی جمیع کمالات الهیّه است. یعنی هر اسم و صفتی هر کمالی که از برای حقّ ثابت میکنیم یک آیتی از آن در انسان موجود است اگر آن در انسان موجود نبود انسان تصوّر آن کمال را نمیتوانست کرد و ادراک نمیتوانست نمود. مثلاً میگوئیم که خدا بصیر است این چشم آیت بصر اوست اگر این بصر در انسان نبوده چگونه تصوّر بصیری الهی مینمودیم زیرا اکمه یعنی کور مادرزاد تصوّر بصر نتواند و اصمّ یعنی کر مادرزاد تصوّر سمع نتواند و مرده تصوّر حیات نتواند.
۴ لهذا ربوبیّت الهیّه که مستجمعیّت جمیع کمالاتست تجلّی در حقیقت انسانی کرده یعنی ذات احدیّت مستجمع جمیع کمالاتست و از این مقام یک تجلّی بر حقیقت انسانیّه کرده. یعنی شمس حقیقت اشراق در این آئینه نموده اینست که انسان مرآت تامّۀ مقابل شمس حقیقت است و جلوهگاه اوست. تجلّی کمالات الهیّه در حقیقت انسان ظاهر است اینست که خلیفة اللّه است رسول اللّه است. اگر انسان نباشد عالم وجود نتیجه ندارد چه که مقصد از وجود ظهور کمالات الهیّه است. لهذا نمیشود بگوئیم که وقتی بوده که انسان نبوده. منتها اینست که این کرۀ ارضیّه نبوده و انسان در بدایت در این کرۀ ارض نبوده.
۵ ولی این مظهریّت کامله از اوّل لا اوّل الی آخر لا آخر بوده. و این انسان که گوئیم مقصد هر انسان نیست مقصد انسان کامل است زیرا اشرف عضوی در شجره ثمره است و مقصد اصلی اوست. اگر شجر ثمر نداشته باشد مهملست. لهذا نمیشود تصوّر این را کرد که عالم وجود چه علوی و چه سفلی بخر و گاو و موش و گربه معمور بود و از انسان محروم. این تصوّر باطلست مهملست.
۶ حرف حقّ واضح است مثل آفتابست. این دلیل الهی است امّا بمادّیّون نمیشود در ابتدا اقامۀ این دلیل نمود. اوّل باید دلیل عقلی ذکر کرد بعد دلیل الهی.
۱ سؤال. آیا انسان در ابتدا عقل و روح داشت و آیا ظهور آنها بواسطۀ نموّ تدریجی انسان بود یا اینکه انسان فقط بعد از کمال نموّ خود بآنها رسید.
۲ جواب. ابتدای تکوّن انسان در کرۀ ارض مانند تکوّن انسان در رحم مادر است. نطفه در رحم مادر بتدریج نشو و نما نماید تا تولّد شود و بعد از ولادت نشو و نما نماید تا بدرجۀ رشد و بلوغ رسد. هرچند در طفولیّت آثار عقل و روح از انسان ظاهر است ولی در رتبۀ کمال نیست ناقص است. چون ببلوغ رسد عقل و روح بنهایت کمال ظاهر و باهر گردد.
۳ و همچنین در تکوّن انسان در رحم عالم در بدایت مانند نطفه بوده بعد بتدریج ترقّی در مراتب کرده و نشو و نما نموده تا برتبۀ بلوغ رسیده. در رتبۀ بلوغ عقل و روح در نهایت کمال در انسان ظاهر و آشکار گشته. در بدایت تکوّن نیز عقل و روح موجود بود ولی مکنون بود بعد ظهور یافت زیرا در عالم رحم نیز در نطفه عقل و روح موجود است ولی مکتوم است بعد ظاهر میشود مانند دانه که شجره در آن موجود است ولیکن مکتوم و مستور است چون دانه نشو و نما نماید شجره بتمامه ظاهر شود. بهمچنین نشو و نمای جمیع کائنات بتدریج است. این قانون کلّی الهی و نظم طبیعی است. دانه بغتة شجره نمیشود نطفه دفعة واحده انسان نمیشود جماد دفعة واحده حجر نمیشود حبّه دفعة واحده شجر نمیشود بلکه بتدریج نشو و نما میکنند و بحدّ کمال میرسند.
۴ جمیع کائنات چه از کلّیّات و چه از جزئیّات از اوّل تمام و کامل خلق شده است منتهایش اینست که بتدریج این کمالات در او ظاهر میشود. قانون الهی یکیست ترقّیات وجودی یکیست نظام الهی یکیست چه از کائنات صغیره و چه از کائنات کبیره جمیع در تحت یک قانون و نظامند. هر دانهئی از ابتدا جمیع کمالات نباتیّه در او موجود است. مثلاً این دانه از بدایت جمیع کمالات نباتیّه در او موجود بود امّا آشکار نبود بعد بتدریج در او ظاهر گشت. مثلاً از دانه اوّل ساقه ظاهر بعد شاخه بعد برگ بعد شکوفه بعد ثمر ظاهر گردد امّا در بدایت تکوّن جمیع اینها در دانه بالقوّه موجود است امّا ظاهر نیست. همین قسم نطفه از بدایت دارای جمیع کمالات است مثل روح و عقل و بصر و شامّه و ذائقه مختصر جمیع قوی لکن ظاهر نیست بعد بتدریج ظاهر میشود.
۵ همین قسم کرۀ ارض از اوّل با جمیع عناصر و مواد و معادن و اجزا و ترکیب خلق شده امّا بعد بتدریج هر یک از اینها ظاهر گشت اوّل جماد و بعد نبات و بعد حیوان و بعد انسان ظاهر شد. امّا از اوّل این اجناس و انواع در کمون کرۀ ارض موجود بوده است و بعد بتدریج ظاهر شد زیرا قانون اعظم الهی و نظام طبیعی عمومی که محیط بر جمیع کائنات است و کلّ در تحت حکم آن چنین است. و چون بآن نظام عمومی نظر نمائی ببینی که کائنی از کائنات بمحض تکوّن بحدّ کمال نرسد بلکه بتدریج نشو و نما نماید پس بدرجۀ کمال رسد.
۱ سؤال. حکمت ظهور روح در جسد چه بوده.
۲ جواب. حکمت ظهور روح در جسد اینست روح انسانی ودیعۀ رحمانیست باید جمیع مراتب را سیر کند زیرا سیر و حرکت او در مراتب وجود سبب اکتساب کمالات است. مثلاً انسان چون در اقالیم و ممالک مختلفۀ متعدّده بقاعده و ترتیب سیر و حرکت کند البتّه سبب اکتساب کمال است زیرا مشاهدۀ مواقع و مناظر و ممالک نماید و اکتشاف شئون و احوال سائر طوائف کند و مطّلع بجغرافیای بلاد شود و صنایع و بدایع ممالک اکتشاف کند و اطّلاع بر روش و سلوک و عادات اهالی نماید و مدنیّت و ترقّیات عصریّه بیند و بر سیاست حکومت و استعداد و قابلیّت هر مملکت اطّلاع حاصل نماید. بهمچنین روح انسانی چون سیر در مراتب وجود کند و دارندۀ هر رتبه و مقام گردد حتّی رتبۀ جسد البتّه اکتساب کمالات نماید.
۳ و از این گذشته باید که آثار کمالات روح در این عالم ظاهر شود تا این عالم کون نتیجۀ نامتناهی حاصل نماید و این جسد امکان جان پذیرد و فیوضات الهیّه جلوه فرماید. مثلاً شعاع شمس باید بر ارض بتابد و حرارت آفتاب کائنات ارضیّه را تربیت نماید و اگر شعاع و حرارت آفتاب بر زمین نتابد زمین معطّل و مهمل و معوّق ماند. بهمچنین اگر کمالات روح در این عالم ظاهر نشود این عالم عالم ظلمانی حیوانی محض شود. بظهور روح در هیکل جسمانی این عالم نورانی گردد. روح انسان سبب حیات جسد انسانست. بهمچنین عالم بمنزلۀ جسد است و انسان بمنزلۀ روح. اگر انسان نبود و ظهور کمالات روح نبود و انوار عقل در این عالم جلوه نمینمود این عالم مانند جسد بیروح بود.
۴ و همچنین این عالم بمنزلۀ شجره است و انسان بمثابۀ ثمره. اگر ثمر نبود شجر مهمل بود.
۵ و از این گذشته این اعضا و اجزا و ترکیبی که در اعضای بشری است این جاذب و مغناطیس روح است لا بدّ است که روح ظاهر شود. مثلاً آئینه که صافی شد لا بدّ جذب شعاع آفتاب کند و روشن گردد و انعکاسات عظیمه در آن پدیدار شود. یعنی این عناصر کونیّه چون بنظم طبیعی در کمال اتقان جمع و ترکیب گردد مغناطیس روح شود و روح بجمیع کمالات در آن جلوه نماید.
۶ دیگر در این مقام گفته نمیشود که چه لزوم دارد که شعاع آفتاب تنزّل در آئینه نماید زیرا ارتباط در میان حقائق اشیا چه روحانی چه جسمانی مقتضی آنست که چون آئینه صافی گشت و تقابل بآفتاب یافت شعاع آفتاب در آن ظاهر گردد. بهمچنین چون عناصر باشرف نظم و ترتیب و کیفیّت ترکیب و امتزاج یافت روح انسانی در آن ظاهر و آشکار شود ذلک تقدیر العزیز العلیم.
۱ سؤال. تعلّق حقّ بخلق یعنی واجب تعالی بسائر کائنات بچه نحو است.
۲ جواب. تعلّق حقّ بخلق تعلّق موجد است بموجود تعلّق آفتاب است باجسام مظلمۀ از ممکنات و تعلّق صانعست بمصنوعات. آفتاب در حیّز ذاتش مقدّس از اجسام مستنیره است بلکه نور آفتاب نیز در حدّ ذاتش مقدّس و مستغنی از کرۀ ارض است. هرچند کرۀ ارض در تحت تربیت آفتاب است و مستفیض از انوار او ولی آفتاب و شعاع مقدّس از آن. اگر آفتاب نبود کرۀ ارض و جمیع موجودات ارضیّه مشهود نمیشد.
۳ قیام خلق بحقّ قیام صدوریست یعنی خلق از حقّ صادر شده است نه ظاهر تعلّق صدور دارد نه تعلّق ظهور. انوار آفتاب از آفتاب صدور یافته نه ظهور یافته. تجلّی صدوری۱۱۸ چون تجلّی شعاع از نیّر آفاق است یعنی ذات مقدّس شمس حقیقت تجزّی نیابد و برتبۀ خلق تنزّل ننماید چنانکه قرص شمس را تجزّی و تنزّل بکرۀ ارض نه بلکه شعاع آفتاب که فیض است از آفتاب صادر و اجسام مظلمه را روشن نماید.
۴ و امّا تجلّی ظهوری ظهور افنان و اوراق و ازهار و اثمار از حبّه است زیرا حبّه بذاته افنان و اثمار گردد حقیقتش تنزّل در شاخ و برگ و میوه نماید. و این تجلّی ظهوری در حقّ باری تعالی نقص صرف و ممتنع و مستحیل است زیرا لازم آید که قدم محض بصفت حدوث متّصف گردد و غنای صرف فقر محض شود و حقیقت وجود عدم گردد و این محال است.
۵ لهذا جمیع کائنات از حقّ صدور یافته است یعنی ما یتحقّق به الاشیاء حقّ است و ممکنات باو وجود یافته است. و اوّل صادر از حقّ آن حقیقت کلّیّه است و باصطلاح فلاسفۀ سلف عقل اوّل نامند و باصطلاح اهل بها مشیّت اوّلیّه نامند. و این صدور من حیث الفعل در عالم حقّ بامکنه و زمان محدود نه لا اوّل له و لا آخر له است اوّل و آخر بالنّسبه بحقّ یکسان است. و قدم حقّ قدم ذاتی و زمانی و حدوث امکان حدوث ذاتیست نه زمانی چنانکه از پیش روزی در سر نهار بیان شد.۱۱۹
۶ و لا اوّلیّت عقل اوّل شریک حقّ در قدم نگردد چه که وجود حقیقت کلّیّه بالنّسبه بوجود حقّ از اعدام است حکم وجود ندارد تا شریک و مثیل او در قدم گردد و بیان این مسئله از پیش گذشت.
۷ امّا وجود اشیا حیاتش عبارت از ترکیب است و مماتش عبارت از تحلیل امّا مادّه و عناصر کلّیّه محو و معدوم صرف نگردد بلکه انعدام عبارت از انقلابست. مثلاً انسان چون معدوم شود خاک گردد امّا عدم صرف نشود باز وجود خاکی دارد ولی انقلاب حاصل و بر آن ترکیب تحلیل عارض. بهمچنین است انعدام سائر موجودات زیرا وجود عدم محض نگردد و عدم محض وجود نیابد.
۲ جواب. بدان که قیام بر دو قسم است قیام و تجلّی صدوری و قیام و تجلّی ظهوری. قیام صدوری مثل قیام صنع بصانع است یعنی کتابت بکاتب. حال این کتابت از کاتب صادر شده و این نطق از ناطق صادر گشته بهمچنین این روح انسانی از حقّ صادر شده. نه اینست از حقّ ظاهر شده یعنی جزئی از حقیقت الوهیّت انفکاک یافته و در جسد آدم داخل شده بلکه روح مانند نطق از ناطق صادر شده و در جسد آدم ظاهر گشته.
۳ و امّا قیام ظهوری ظهور حقیقت شئ است بصور دیگر مثل قیام این شجر بدانۀ شجر است و قیام این گل بدانۀ گل زیرا نفس دانه بصور شاخه و برگ و گل ظاهر شده است این را قیام ظهوری گویند.
۴ ارواح انسانی بحقّ قیام صدوری دارند مثل اینکه نطق از ناطق و کتابت از کاتب یعنی نفس ناطق نطق نمیشود نفس کاتب کتابت نمیشود بلکه قیام صدوری دارند زیرا ناطق در کمال قدرت و قوّت است ولی نطق از او صادر گردد مثل اینکه فعل از فاعل صادر میشود. و ناطق حقیقی ذات احدیّت لم یزل بر حالت واحده بوده تغییر و تبدیل ندارد تحویل و انقلابی نجوید ابدی سرمدیست لهذا قیام ارواح انسانی بحقّ قیام صدوریست. و اینکه در تورات میفرماید که خداوند روحش را در آدم دمید این روحی است که مانند نطق است از ناطق حقیقی صدور یافته و در حقیقت آدم تأثیر نموده.
۵ امّا قیام ظهوری اگر مقصد تجلّی باشد نه تجزّی گفتیم که آن قیام و تجلّی روح القدس و کلمه است که بحقّ است. در انجیل یوحنّا میفرماید ”در بدو کلمه بود و آن کلمه نزد خدا بود.“۱۲۱پس روح القدس و کلمه تجلّی حقّ است و روح و کلمه عبارتست از کمالات الهی که در حقیقت مسیح تجلّی نموده و آن کمالات نزد خدا بود مثل آفتاب که در آئینه بتمام ظهور جلوه نموده زیرا مقصود از کلمه جسد مسیح نیست بلکه مقصد کمالات الهیّه است که در مسیح ظاهر شده است چه که مسیح مانند آئینۀ صافی بود که مقابل شمس حقیقت بود و کمالات شمس حقیقت یعنی ضیا و حرارتش در آن آئینه ظاهر و عیان بود. چون در آئینه نظر کنیم آفتاب مشاهده کنیم و گوئیم این آفتابست. پس کلمه و روح القدس که عبارت از کمالات الهیّه است تجلّی الهی است. اینست معنی آیۀ انجیل که میفرماید ”کلمه نزد خدا بود و خدا کلمه بود“۱۲۲زیرا کمالات الهیّه ممتاز از ذات احدیّت نیست. و کمالات عیسویّه را کلمه خوانند بجهت اینکه جمیع کائنات بمنزلۀ حروفند از حرف معنی تامّ حاصل نمیشود ولی کمالات مسیحیّه مقام کلمه دارد بجهت اینکه از کلمه معنی تامّ استفاده میشود. چون حقیقت مسیحیّه ظهور کمالات الهیّه بود لهذا بمثابۀ کلمه بود چرا بجهت اینکه جامع معنای تامّ بود اینست که کلمه گفته شده است.
۶ و بدانکه از قیام کلمه و روح القدس بحقّ قیام تجلّی ظهوری چنان گمان نشود که حقیقت الوهیّت تجزّی یافته یا آنکه تعدّد جسته و یا آنکه از علوّ تقدیس و تنزیه تنزّل نموده حاشا ثمّ حاشا زیرا اگر آئینۀ صاف لطیف تقابل بآفتاب نماید انوار و حرارت و صورت و مثال آفتاب در آن چنان تجلّی ظهوری نماید که اگر ناظری بآفتاب درخشنده و مشهود در آئینۀ صافی لطیف گوید که این آفتاب است صادق است ولی آئینه آئینه است و آفتاب آفتاب. شمس واحد ولو در مرایاء متعدّده جلوه نماید واحد است. این مقام نه حلول است و نه دخول و نه امتزاج و نه نزول زیرا دخول و حلول و نزول و خروج و امتزاج از لوازم و خواصّ اجسام است نه ارواح تا چه رسد بحقیقت مقدّسۀ منزّهۀ حضرت الوهیّت. تبارک اللّه عن کلّ ما لا ینبغی لتنزیهه و تقدیسه و تعالی علوّاً کبیراً.
۷ شمس حقیقت چنانکه گفتیم لم یزل بر حالت واحده بوده است تغییر و تبدیلی ندارد تحویل و انقلابی نجوید ازلیست سرمدیست ولی حقیقت مقدّسۀ کلمة اللّه بمنزلۀ آئینه صاف و لطیف و نورانی است حرارت و ضیا و صورت و مثال یعنی کمالات شمس حقیقت در آن جلوه نماید. اینست که حضرت مسیح در انجیل میفرماید ”پدر در پسر است“۱۲۳یعنی کمالات شمس حقیقت در این آئینه جلوه نموده است. سبحان من اشرق علی هذه الحقیقة المقدّسة من الکائنات.
۱ سؤال. فرق میانۀ عقل و روح و نفس چه چیز است.
۳ امّا روح نباتی قوّۀ نامیه است که از تأثیر کائنات سائره در دانه حاصل میشود.
۴ امّا روح حیوانی یک قوّۀ جامعۀ حسّاسه است که از ترکیب و امتزاج عناصر تحقّق یابد و چون این ترکیب تحلیل جوید آن قوّه نیز محو و فانی گردد. مثلش مثل این سراج است که چون این روغن و فتیل و آتش جمع و ترکیب شود این سراج روشن شود و چون این ترکیب تحلیل گردد یعنی اجزاء مرکّبه از یکدیگر جدا شود این سراج نیز خاموش گردد.
۵ امّا روح انسانی که ما به الامتیاز انسان از حیوانست همان نفس ناطقه است و این دو اسم یعنی روح انسانی و نفس ناطقه عنوان شئ واحد است. و این روح که باصطلاح حکما نفس ناطقه است محیط بر کائنات سائره است و بقدر استطاعت بشریّه اکتشاف حقائق اشیا نماید و بر خواصّ و تأثیر ممکنات و کیفیّت و خصائص موجودات ناسوتیّه اطّلاع یابد ولی تا بروح ایمانی مؤیّد نگردد مطّلع باسرار الهیّه و حقائق لاهوتیّه نشود. مانند آئینه است هرچند صاف و لطیف و شفّاف است ولی محتاج بانوار است. تا پرتوی از آفتاب بر او نتابد اکتشاف اسرار الهی ننماید.
۶ امّا عقل قوّۀ روح انسانیست. روح بمنزلۀ سراج است عقل بمنزلۀ انوار که از سراج ساطع است. روح بمنزلۀ شجر است و عقل بمثابۀ ثمر. عقل کمال روح است و صفت متلازمۀ آنست مثل شعاع آفتاب که لزوم ذاتی شمس است.
۷ این بیان هرچند مختصر است ولی مکمّل است. دیگر شما فکر در آن نمائید انشاء اللّه مطّلع بر تفاصیل آن خواهید شد.
۱ در انسان قوای خمسۀ ظاهرۀ جسمانیّه موجود و این قوی واسطۀ ادراک است یعنی باین قوای خمسه انسان کائنات جسمانیّه را ادراک کند. قوّۀ باصره است که ادراک صور محسوسه نماید قوّۀ سامعه است که ادراک صوت مسموع کند و قوّۀ شامّه است که ادراک مشموم نماید و قوّۀ ذائقه است که ادراک مطعوم کند و قوّۀ لامسه است که در جمیع اعضای انسان منتشر و ادراک ملموس نماید. این قوای خمسه ادراک اشیاء خارجه نماید.
۲ و همچنین انسان قوای معنویّه دارد قوّۀ متخیّله که تخیّل اشیا کند و قوّۀ متفکّره که تفکّر در حقائق امور نماید و قوّۀ مدرکه است که ادراک حقائق اشیا کند و قوّۀ حافظه است که آنچه انسان تخیّل و تفکّر و ادراک نموده حفظ نماید. و واسطۀ میان این قوای خمسۀ ظاهره و قوای باطنه حسّ مشترک است یعنی در میان قوای باطنه و قوای ظاهره توسّط نماید و قوای ظاهره آنچه احساس نموده گرفته بقوای باطنه دهد. این را حسّ مشترک تعبیر نمایند که مشترک در بین قوای ظاهره و قوای باطنه است.
۳ مثلاً بصر که از قوای ظاهره است این گل را بیند و احساس کند و این احساس را بقوّۀ باطنه حسّ مشترک دهد حسّ مشترک این مشاهده را بقوّۀ متخیّله تسلیم نماید قوّۀ متخیّله این مشاهده را تخیّل و تصوّر کند و بقوّۀ متفکّره رساند و قوّۀ متفکّره در آن تفکّر نماید و بحقیقتش پی برده پس بقوّۀ مدرکه تسلیم کند و قوّۀ مدرکه چون ادراک نمود صورت آن شئ محسوس را بحافظه تسلیم نماید و قوّۀ حافظه حفظ نماید و در محفظۀ قوّۀ حافظه محفوظ ماند.
۴ و قوای ظاهره پنج است قوّۀ باصره و قوّۀ سامعه و قوّۀ ذائقه و قوّۀ شامّه و قوّۀ لامسه. قوای باطنه نیز پنج است قوّۀ مشترکه قوّۀ متخیّله قوّۀ متفکّره قوّۀ مدرکه قوّۀ حافظه.
۱ سؤال. اخلاق در بین نوع انسان چند قسم است و اختلاف و تفاوت از چه جهت است.
۲ جواب. اخلاق فطری و اخلاق ارثی و اخلاق اکتسابی که بتربیت حاصل گردد.
۳ امّا اخلاق فطری هرچند فطرت الهیّه خیر محض است ولکن اختلاف اخلاق فطری در انسان بتفاوت درجاتست. همه خیر است امّا بحسب درجات خوب و خوشتر است چنانکه جمیع نوع انسان ادراک و استعداد دارد امّا ادراک و استعداد و قابلیّت در میان نوع انسان متفاوتست و این واضح است.
۴ مثلاً چند طفل از یک خاندان در یک محلّ در یک مکتب از یک معلّم تحصیل نمایند و بیک غذا و یک هوا و یک لباس تربیت شوند و یک درس بخوانند لا بدّ در میان این اطفال بعضی ماهر در فنون شوند و بعضی متوسّط و بعضی پست. پس معلوم شد که در اصل فطرت تفاوت درجات موجود و تفاوت قابلیّت و استعداد مشهود ولی این تفاوت نه از روی خیر و شرّ است مجرّد تفاوت درجات است. یکی در درجۀ اعلی است و یکی در درجۀ وسطی و یکی در درجۀ ادنی. مثلاً انسان وجود دارد حیوان وجود دارد گیاه وجود دارد جماد وجود دارد امّا وجود در این موجودات اربعه متفاوت است وجود انسانی کجا و وجود حیوانی کجا ولی کلّ موجودند و این واضح است که در وجود تفاوت درجاتست.
۵ و امّا تفاوت اخلاق ارثی این از قوّت و ضعف مزاج یعنی ابوین چون ضعیف المزاج باشند اطفال چنان گردند و اگر قوی باشند اطفال جسور شوند. و همچنین طهارت خون حکم کلّی دارد زیرا نطفۀ طیّبه مانند جنس اعلی است که در نبات و حیوان نیز موجود. مثلاً ملاحظه مینمائید اطفالی که از پدر و مادر ضعیف معلول تولّد یابند بالطّبع بضعف بنیه و ضعف عصب مبتلا و بیصبر و بیتحمّل و بیثبات و بیهمّت و عجول هستند زیرا ضعف و سستی ابوین در اطفال میراث گشته.
۶ و از این گذشته بعضی از خانمان و دودمانها بموهبتی مخصوص گردند. مثلاً سلالۀ ابراهیمی بموهبتی مخصوص بوده که جمیع انبیای بنی اسرائیل از سلالۀ ابراهیمی بودند. این موهبت را خدا بآن سلاله عنایت فرمود. حضرت موسی از طرف پدر و مادر و حضرت مسیح از طرف مادر حضرت محمّد و حضرت اعلی و جمیع انبیاء بنی اسرائیل و مظاهر مقدّسه از آنسلالهاند. جمال مبارک نیز از سلالۀ ابراهیمی هستند چون حضرت ابراهیم غیر از اسماعیل و اسحق پسرهای دیگر داشت که در آن زمان بصفحات ایران و افغانستان هجرت نمودند و جمال مبارک نیز از آنسلالهاند.
۸ و امّا تفاوت اخلاق من حیث التّربیه این بسیار عظیم است زیرا تربیت بسیار حکم دارد. نادان از تربیت دانا شود جبان از تربیت شجاع گردد شاخۀ کج از تربیت راست شود میوههای کوهی جنگلی تلخ و گز از تربیت لذیذ و شیرین گردد گل پنجپر از تربیت صدپر شود امّت متوحّشه از تربیت متمدّن گردد حتّی حیوان از تربیت حرکت و روش انسان یابد. این تربیت را باید بسیار مهمّ شمرد زیرا امراض همچنان که در عالم اجسام بیکدیگر سرایت شدیده دارد بهمچنین اخلاق در ارواح و قلوب نهایت سرایت دارد. این تفاوت تربیت بسیار عظیم است و حکم کلّی دارد.
۹ شاید نفسی بگوید که ما دام که استعداد و قابلیّت نفوس متفاوتست دیگر چه اعتراض بر نفوس خبیثه است زیرا نفس استعداد نفوس متفاوتست و بسبب تفاوت استعداد لا بدّ از تفاوت اخلاق است امّا نچنان است زیرا استعداد بر دو قسم است استعداد فطری و استعداد اکتسابی. استعداد فطری که خلق الهی است کلّ خیر محض است در فطرت شرّ نیست امّا استعداد اکتسابی سبب گردد که شرّ حاصل شود. مثلاً خدا جمیع بشر را چنین خلق کرده و چنین قابلیّت و استعداد داده که از شهد و شکّر مستفید شوند و از سمّ متضرّر و هلاک گردند. این قابلیّت و استعداد فطریست که خدا بجمیع نوع انسان یکسان داده است امّا انسان بنا میکند کم کم استعمال سمّ نمودن هر روزی مقداری از سمّ میخورد اندک اندک زیاد میکند تا بجائی میرسد که هر روز اگر یک درهم افیون نخورد هلاک میشود و استعداد فطری بکلّی منقلب میگردد. ملاحظه کنید که استعداد و قابلیّت فطری از تفاوت عادت و تربیت چگونه تغییر مییابد که بالعکس میشود. اعتراض بر اشقیا از جهت استعداد و قابلیّت فطری نیست بلکه اعتراض از جهت استعداد و قابلیّت اکتسابیست.
۱۰ در فطرت شرّی نیست کلّ خیر است حتّی صفات و خلقی که مذموم و ملازم ذاتی بعضی از نوع انسانیست ولی فی الحقیقه مذموم نه. مثلاً در بدایت حیات ملاحظه میشود که طفل در شیر خوردن از پستان آثار حرص از او واضح و آثار غضب و قهر از او مشهود پس حسن و قبح در حقیقت انسان خلقیست و این منافی خیریّت محض در خلقت و فطرتست. جواب اینست که حرص که طلب ازدیاد است صفت ممدوح است امّا اگر در موقعش صرف شود. مثلاً اگر انسان حرص در تحصیل علوم و معارف داشته باشد و یا آنکه حرص در رحم و مروّت و عدالت داشته باشد بسیار ممدوح است و اگر بر ظالمان خونخوار که مانند سباع درّنده هستند قهر و غضب نماید بسیار ممدوح است ولی اگر این صفات را در غیر این مواضع صرف نماید مذموم است.
۱۱ پس معلوم شد که در وجود و ایجاد ابداً شرّ موجود نیست امّا اخلاق فطریّۀ انسان چون در مواقع غیر مشروعه صرف شود مذموم گردد. مثلاً شخص غنیّ کریمی بفقیری احسانی نماید که در احتیاجات ضروریّۀ خویش صرف نماید آن شخص فقیر اگر آنمبلغ را در موارد غیر مشروعه صرف کند مذموم گردد. بهمچنین جمیع اخلاق فطریّۀ انسان که سرمایۀ حیاتست اگر در موارد غیر مشروعه اظهار و استعمال شود مذموم گردد. پس واضح شد که فطرت خیر محض است.
۱۲ ملاحظه نمائید که بدترین اخلاق و مبغوضترین صفات که اساس جمیع شرور است دروغ است از این بدتر و مذمومتر صفتی در وجود تصوّر نگردد هادم جمیع کمالات انسانی است و سبب رذائل نامتناهی. از این صفت بدتر صفتی نیست اساس جمیع قبائح است. با وجود این اگر حکیم مریض را تسلّی دهد که الحمد للّه احوال تو بهتر است و امید حصول شفاست هرچند این قول مخالف حقیقت است ولی گاهی سبب تسلّی خاطر مریض و مدار شفای از مرض است مذموم نیست.
۱۳ دیگر این مسئله بغایت وضوح پیوست والسّلام.
۱ سؤال. ادراکات عالم انسانی تا بچه درجه است و بچه حدّی محدود توان کرد.
۲ جواب. بدان که ادراکات مختلف است. ادنی رتبۀ ادراکات احساسات حیوانیست یعنی حسّیّات طبیعیّه که بقوای حواس ظاهر است و آن حسّیّات گفته میشود و در این ادراک انسان و حیوان مشترکند بلکه بعضی از حیوانات اقوی از انسان. و امّا در عالم انسانی باختلافات مراتب انسانی ادراکات متنوّع و متفاوت است.
۳ در رتبۀ اوّلیّه در عالم طبیعت ادراکات نفس ناطقه است و در این ادراکات و در این قوّه جمیع بشر مشترکند خواه غافل خواه هشیار خواه مؤمن خواه گمراه. و این نفس ناطقۀ انسانی در ایجاد الهی محیط و ممتاز از سائر کائنات است و چون اشرف و ممتاز است لهذا محیط بر اشیاست. از قوّۀ نفس ناطقه ممکن که حقائق اشیا را کشف نماید و خواصّ کائنات را ادراک کند و باسرار موجودات پی برد. این فنون و معارف و صنایع و بدایع و تأسیسات و اکتشافات و مشروعات کلّ از ادراکات نفس ناطقه حاصل و در زمانی سرّ مصون و راز مکنون و غیر معلوم بوده و نفس ناطقه بتدریج کشف کرده و از حیّز غیب و خفا بحیّز شهود آورده. و این اعظم قوّۀ ادراک در عالم طبیعت است و نهایت جولان و طیرانش اینست که حقائق و خواصّ و آثار موجودات امکانیّه را ادراک نماید.
۴ امّا عقل کلّی الهی که ما وراء طبیعت است آن فیض قوّۀ قدیمه است و عقل کلّی الهی است محیط بر حقائق کونیّه و مقتبس از انوار و اسرار الهیّه است. آن قوّۀ عالمه است نه قوّۀ متجسّسۀ متحسّسه. قوای معنویّۀ عالم طبیعت قوای متجسّسه است از تجسّس پی بحقائق کائنات و خواصّ موجودات برد امّا قوّۀ عاقلۀ ملکوتیّه که ما وراء طبیعت است محیط بر اشیاست و عالم باشیا و مدرک اشیا و مطّلع بر اسرار و حقائق و معانی الهیّه و کاشف حقائق خفیّۀ ملکوتیّه. و این قوّۀ عقلیّۀ الهیّه مخصوص بمظاهر مقدّسه و مطالع نبوّت است و پرتوی از این انوار بر مرایای قلوب ابرار زند که نصیب و بهرهئی از این قوّه بواسطۀ مظاهر مقدّسه برند.
۵ و مظاهر مقدّسه را سه مقام است یک مقام جسدی یک مقام نفس ناطقه و یک مقام مظهریّت کاملۀ جلوۀ ربّانی. امّا جسد ادراک اشیا نماید بقدر استطاعت عالم جسمانی لهذا در بعضی مواقع اظهار عجز نمودند. مثلاً خواب بودم و بیخبر نسمة اللّه بر من گذر نمود و مرا بیدار کرد و امر بندا نمود۱۲۶و یا آنکه حضرت مسیح در سنّ سیسالگی تعمید شد و روح القدس حلول نمود و پیش از این روح القدس در مسیح ظاهر نبود. جمیع این امور راجع بمقام جسدی ایشانست. امّا مقام ملکوتی ایشان محیط بر جمیع اشیاست و واقف بر جمیع اسرار و عالم بر جمیع آثار و حاکم بر جمیع اشیا. پیش از بعثت بعد از بعثت جمیع یکسان است اینست که میفرماید منم الف و یاء یعنی اوّل و آخر۱۲۷تغییر و تبدیلی از برای من نبوده و نخواهد بود.
۱ سؤال. ادراک انسان تا چه حدّ بحقّ پی برد.
۲ جواب. این مسئله را زمان فرصت لازم و در سر ناهار بیان مشکل است با وجود این مختصر گفته میشود.
۳ بدان که عرفان بر دو قسم است معرفت ذات شئ و معرفت صفات شئ و ذات هر شئ بصفات معروف میشود والّا ذات مجهول است و غیر معلوم.
۴ و چون معروفیّت اشیا و حال آنکه خلقند و محدودند بصفاتست نه بذات پس چگونه معروفیّت حقیقت الوهیّت که نامحدود است بذاته ممکن زیرا کنه ذات هیچ شیئی معروف نیست بلکه بصفات معروف. مثلاً کنه آفتاب مجهول امّا بصفات که حرارت و شعاع است معروف. کنه ذات انسان مجهول و غیر معروف ولی بصفات معروف و موصوف. حال چون معروفیّت هر شئ بصفاتست نه بذات و حال آنکه عقل محیط بر کائنات و کائنات خارجه محاط با وجود این کائنات من حیث الذّات مجهول و من حیث الصّفات معروف پس چگونه ربّ قدیم لا یزال که مقدّس از ادراک و اوهامست بذاته معروف گردد. یعنی چون معروفیّت شئ ممکن بصفاتست نه ذات البتّه حقیقت ربوبیّت من حیث الذّات مجهول و من حیث الصّفات معروف.
۵ و از این گذشته حقیقت حادثه چگونه بر حقیقت قدیمه محیط گردد زیرا ادراک فرع احاطه است باید احاطه کند تا ادراک نماید و ذات احدیّت محیط است نه محاط.
۶ و همچنین تفاوت مراتب در عالم خلق مانع از عرفانست. مثلاً این جماد چون در رتبۀ جمادیست آنچه صعود کند ممکن نیست ادراک قوّۀ نامیه تواند. نباتات و اشجار آنچه ترقّی کند تصوّر قوّۀ بصر نتواند و همچنین ادراک قوای حسّاسۀ سائره ننماید و حیوان تصوّر رتبۀ انسان یعنی قوای معنویّه نتواند. تفاوت مراتب مانع از عرفانست. هر رتبۀ ما دون ادراک رتبۀ ما فوق نتواند. پس حقیقت حادثه چگونه ادراک حقیقت قدیمه تواند.
۷ لهذا ادراک عبارت از ادراک و عرفان صفات الهی است نه حقیقت الهیّه. آن عرفان صفات نیز بقدر استطاعت و قوّۀ بشریّه است کما هو حقّه نیست. و حکمت عبارت از ادراک حقائق اشیاست علی ما هی علیه یعنی بر آنچه او بر آنست بقدر استطاعت قوّۀ بشریّه است. لهذا از برای حقیقت حادثه راهی جز ادراک صفات قدیمه بقدر استطاعت بشریّه نیست. غیب الوهیّت مقدّس و منزّه از ادراک موجودات است. آنچه بتصوّر آید ادراکات انسانیست و قوّۀ ادراک انسانی محیط بر حقیقت ذات الهیّه نه بلکه آنچه انسان بر او مقتدر ادراک صفات الوهیّت است که در آفاق و انفس نورش ظاهر و باهر است.
۸ چون نظر در آفاق و انفس کنیم آیات باهره از کمالات الوهیّت واضح و آشکار است زیرا حقائق اشیا دلالت بر حقیقت کلّیّه نماید. و مَثَلِ حقیقت الوهیّت مثل آفتاب است که در علوّ تقدیس خود اشراق بر جمیع آفاق نماید و آفاق و انفس هر یک بهرهئی از آن اشراق برده و اگر این اشراق و انوار نبود کائنات وجودی نداشت. ولی جمیع کائنات حکایتی کنند و پرتوی گیرند و بهرهئی برند امّا تجلّی کمالات و فیوضات و صفات الوهیّت از حقیقت انسان کامل یعنی آن فرد فرید مظهر کلّی الهی ساطع و لامع است چه که کائنات سائره پرتوی اقتباس نمودند امّا مظهر کلّی آینۀ آن آفتاب است و بجمیع کمالات و صفات و آیات و آثار آفتاب در او ظاهر و آشکار است.
۹ عرفان حقیقت الوهیّت ممتنع و محال امّا عرفان مظاهر الهیّه عرفان حقّ است زیرا فیوضات و تجلّیات و صفات الهیّه در آنها ظاهر. پس اگر انسان پی بمعرفت مظاهر الهیّه برد بمعرفت اللّه فائز گردد و اگر چنانچه از مظاهر مقدّسه غافل از عرفان الهیّه محروم. پس ثابت و محقّق شد که مظاهر مقدّسه مرکز فیض و آثار و کمالات الهیّهاند. خوشا بحال نفوسی که از آن مطالع نورانیّه انوار فیوضات رحمانیّه اقتباس کنند.
۱۰ امیدواریم که احبّای الهی مانند قوّۀ جاذبه آن فیوضات را از مبدء فیض استفاضه نمایند و بانوار و آثاری مبعوث گردند که آیات باهرۀ شمس حقیقت شوند.
۲ در کتب سماویّه ذکر بقای روح است و بقای روح اسّ اساس ادیان الهیّه است زیرا مجازات و مکافات بر دو نوع بیان کردهاند یک نوع ثواب و عقاب وجودی و دیگری مجازات و مکافات اخروی. امّا نعیم و جحیم وجودی در جمیع عوالم الهیّه است چه این عالم و چه عوالم روحانی ملکوتی و حصول این مکافات سبب وصول بحیات ابدیّه است اینست که حضرت مسیح میفرماید چنین کنید و چنان کنید تا حیات ابدیّه بیابید و تولّد از ماء و روح جوئید تا داخل در ملکوت شوید.۱۲۹
۳ و این مکافات وجودی فضائل و کمالاتیست که حقیقت انسانیّه را تزیین دهد. مثلاً ظلمانی بُوَد نورانی شود جاهل بود دانا گردد غافل بود هشیار شود خواب بود بیدار گردد مرده بود زنده شود کور بود بینا گردد کر بود شنوا شود ارضی بود آسمانی گردد ناسوتی بود ملکوتی شود. از این مکافات تولّد روحانی یابد خلق جدید شود مظهر این آیۀ انجیل گردد که در حقّ حواریّین میفرماید که از خون و گوشت و ارادۀ بشر موجود نشدند بلکه تولّد از خدا یافتند۱۳۰یعنی از اخلاق و صفات بهیمی که از مقتضای طبیعی بشریست نجات یافتند و بصفات رحمانیّت که فیض الهی است متّصف شدند معنی ولادت اینست. و در نزد این نفوس عذابی اعظم از احتجاب از حقّ نیست و عقوبتی اشدّ از رذائل نفسانی و صفات ظلمانی و پستی فطرت و انهماک در شهوات نه. چون بنور ایمان از ظلمات این رذائل خلاص شوند و باشراق شمس حقیقت منوّر و بجمیع فضائل مشرّف گردند این را اعظم مکافات شمرند و جنّت حقیقی دانند. بهمچنین مجازات معنویّه یعنی عذاب و عقاب وجودی را ابتلای بعالم طبیعت و احتجاب از حقّ و جهل و نادانی و انهماک در شهوات نفسانی و ابتلای برذائل حیوانی و اتّصاف بصفات ظلمانی از قبیل کذب و ظلم و جفا و تعلّق بشئون دنیا و استغراق در هواجس شیطانی شمرند و این را اعظم عقوبات و عذاب دانند.
۴ امّا مکافات اخرویّه که حیات ابدیّه است و حیات ابدیّه مصرّح در جمیع کتب سماویّه و آن کمالات الهیّه و موهبت ابدیّه و سعادت سرمدیّه است مکافات اخروی کمالات و نعمی است که در عوالم روحانی بعد از عروج از این عالم حاصل گردد. امّا مکافات وجودی کمالات حقیقی نورانیست که در این عالم تحقّق یابد و سبب حیات ابدیّه شود زیرا مکافات وجودی ترقّی نفس وجود است مثالش انسان از عالم نطفه بمقام بلوغ رسد و مظهر ”فتبارک اللّه احسن الخالقین“۱۳۱گردد. و مکافات اخروی نعم و الطاف روحانیست مثل انواع نعمتهای الهی بعد از صعود و حصول آرزوی دل و جان و لقای رحمان در جهان ابدی. و همچنین مجازات اخرویّه یعنی عذاب اخروی محرومیّت از عنایات خاصّۀ الهیّه و مواهب لا ریبیّه و سقوط در اسفل درکات وجودیّه است و هر نفسی که از این الطاف محروم ولو بعد از موت باقیست ولی در نزد اهل حقیقت حکم اموات دارد.
۵ و امّا دلیل عقلی بر بقای روح اینست که بر شئ معدوم آثاری مترتّب نشود یعنی ممکن نیست از معدوم صرف آثاری ظاهر گردد زیرا آثار فرع وجود است و فرع مشروط بوجود اصل است. مثلاً از آفتاب معدوم شعاعی ساطع نشود از بحر معدوم امواجی پیدا نگردد از ابر معدوم بارانی نبارد از شجر معدوم ثمری حاصل نشود از شخص معدوم ظهور و بروزی نگردد. پس ما دام آثار وجود ظاهر دلیل بر اینست که صاحب اثر موجود است.
۶ ملاحظه نمائید که الآن سلطنت مسیح موجود است. پس چگونه از سلطان معدوم سلطنت باین عظمت ظاهر گردد و چگونه از بحر معدوم چنین امواجی اوج گیرد و چگونه از گلستان معدوم چنین نفحات قدسی منتشر شود. ملاحظه نمائید که از برای جمیع کائنات بمجرّد تلاشی اعضا و تحلیل ترکیب عنصری ابداً اثری و حکمی و نشانی نماند چه شئ جمادی و چه شئ نباتی و چه شئ حیوانی مگر حقیقت انسانی و روح بشری که بعد از تفریق اعضا و تشتیت اجزا و تحلیل ترکیب باز آثار و نفوذ و تصرّفش باقی و برقرار.
۷ بسیار این مسئله دقیق است درست مطالعه نمائید. این دلیل عقلی است بیان میکنیم تا عقلا بمیزان عقل و انصاف بسنجند. امّا اگر روح انسانی مستبشر شود و منجذب بملکوت گردد و بصیرت باز شود و سامعۀ روحانی قوّت یابد و احساسات روحانیّه مستولی گردد بقای روح را مثل آفتاب مشاهده کند و بشارات و اشارات الهی احاطه نماید.
۸ و دلائل دیگر را فردا گوئیم.
۱ دیروز در بحث بقای روح بودیم. بدان که تصرّف و ادراک روح انسانی بر دو نوع است یعنی دو نوع افعال دارد دو نوع ادراک دارد. یک نوع بواسطۀ آلات و ادواتست مثل اینکه باین چشم میبیند باین گوش میشنود باین زبان تکلّم مینماید. این اعمال روح است و افعال حقیقت انسان ولی بوسائط آلات یعنی بیننده روح است امّا بواسطۀ چشم شنونده روح است لکن بواسطۀ گوش ناطق روح است امّا بواسطۀ لسان.
۲ و نوع دیگر از تصرّفات و اعمال روح بدون این آلات و ادوات است از جمله در حالت خواب است بی چشم میبیند بی گوش میشنود بی زبان تکلّم میکند بی پا میدود. باری این تصرّفات بدون وسائط آلات و ادوات است. و چه بسیار میشود که رؤیائی در عالم خواب بیند آثارش دو سال بعد مطابق واقع ظاهر شود و همچنین چه بسیار واقع که مسئلهئی را در عالم بیداری حلّ نکند در عالم رؤیا حلّ نماید. چشم در عالم بیداری تا مسافت قلیله مشاهده نماید لکن در عالم رؤیا انسان در شرق است غرب را میبیند در عالم بیداری حال را بیند در عالم خواب استقبال را بیند در عالم بیداری بوسائط سریعه در ساعتی نهایت بیست فرسخ طیّ کند در عالم خواب در یک طرفة العین شرق و غرب را طیّ نماید زیرا روح دو سیر دارد بیواسطه یعنی سیر روحانی باواسطه یعنی سیر جسمانی مانند طیور که پرواز نمایند یا آنکه بواسطۀ حاملی حرکت نمایند.
۳ و در وقت خواب این جسد مانند مرده است نه بیند و نه شنود و نه احساس کند و نه شعور دارد و نه ادراک یعنی قوای انسان مختلّ شود لکن روح زنده است و باقیست بلکه نفوذش بیشتر است پروازش بیشتر است ادراکاتش بیشتر است. اگر بعد از فوت جسد روح را فنائی باشد مثل اینست که تصوّر نمائیم مرغی در قفس بوده بسبب شکست قفس هلاک گردیده و حال آنکه مرغ را از شکست قفس چه باک و این جسد مثل قفس است و روح بمثابۀ مرغ. ما ملاحظه کنیم که این مرغ را بدون این قفس در عالم خواب پرواز است پس اگر قفس شکسته شود مرغ باقی و برقرار است بلکه احساسات آن مرغ بیشتر شود ادراکاتش بیشتر گردد انبساطش بیشتر شود فی الحقیقه از جحیمی بجنّت نعیم رسد زیرا از برای طیور شکور جنّتی اعظم از آزادی از قفس نیست. اینست که شهدا در نهایت طرب و سرور بمیدان قربانی شتابند.
۴ و همچنین در عالم بیداری چشم انسان نهایت یک ساعت مسافت بیند زیرا بواسطۀ جسد تصرّف روح باین مقدار است امّا ببصیرت و دیدۀ عقل امریکا را بیند آنجا را ادراک کند و اکتشاف احوال نماید و تمشیت امور دهد. حال اگر روح عین جسد باشد لازم است که قوّۀ بصیرتش نیز همین قدر باشد. پس معلوم است که آن روح غیر این جسد است و آن مرغ غیر این قفس و قوّت و نفوذ روح بدون واسطۀ جسد شدیدتر است لهذا اگر آلت معطّل شود صاحب آلت در کار است. مثلاً اگر قلم معطّل شود بشکند کاتب حیّ و حاضر اگر خانه خراب شود صاحب خانه باقی و برقرار. این از جمله براهینی است که دلیل عقلی است بر بقای روح.
۵ امّا دلیل دیگر این جسد ضعیف شود فربه گردد مریض شود صحّت پیدا کند خسته گردد راحت شود بلکه احیانی دست قطع شود و پا قطع شود و قوای جسمانی مختلّ گردد چشم کور گردد گوش کر شود زبان لال گردد اعضا بمرض فلج گرفتار شود خلاصه جسد نقصان کلّی یابد باز روح بر حالت اصلی و ادراکات روحانی خویش باقی و برقرار نه نقصانی یابد و نه مختلّ گردد. ولی جسد چون مبتلا بمرض و آفت کلّی گردد از فیض روح محروم شود مانند آئینه چون بشکند و یا غبار و زنگ بردارد شعاع آفتاب در او ظاهر نشود و فیضش نمودار نگردد.
۶ از پیش بیان شد که روح انسانی داخل جسد نیست زیرا مجرّد و مقدّس از دخول و خروج است و دخول و خروج شأن اجسام است بلکه تعلّق روح بجسد مانند تعلّق آفتاب بآئینه است. خلاصه روح انسانی بر حالت واحده است. نه بمرض جسد مریض شود و نه بصحّت جسم صحیح گردد نه علیل شود نه ضعیف گردد نه ذلیل شود نه حقیر گردد نه خفیف شود نه صغیر. یعنی در روح بسبب فتور جسد هیچ خللی عارض نگردد و اثری نمودار نشود ولو جسد زار و ضعیف شود و دستها و پاها و زبانها قطع گردد و قوای سمع و بصر مختلّ شود. پس معلوم و محقّق گشت که روح غیر جسد است و بقایش مشروط ببقای جسد نیست بلکه روح در نهایت عظمت در عالم جسد سلطنت نماید و اقتدار و نفوذش مانند فیض آفتاب در آئینه ظاهر و آشکار گردد و چون آئینه غبار یابد و یا بشکند از شعاع آفتاب محروم ماند.
۱ بدان که مراتب وجود متناهیست مرتبۀ عبودیّت مرتبۀ نبوّت و مرتبۀ ربوبیّت لکن کمالات الهیّه و امکانیّه غیر متناهیست. چون بدقّت نظر نمائی بظاهر ظاهر نیز کمالات وجود غیر متناهی است زیرا کائنی از کائنات نیابی که ما فوق آن تصوّر نتوانی. مثلاً یاقوتی از عالم جماد گلی از عالم نبات بلبلی از عالم حیوان بنظر نیاید که بهتر از آن تصوّر نشود.
۲ چون فیض الهی غیر متناهی است کمالات انسانی غیر متناهی است. اگر چنانچه نهایت ممکن بود حقیقتی از حقائق اشیا بدرجۀ استغناء از حقّ میرسید و امکان درجۀ وجوب مییافت. ولی هر کائنی از کائنات از برای او رتبهئیست که تجاوز از آن مرتبه نتواند. یعنی آنکه در رتبۀ عبودیّت است هر چه ترقّی کند و تحصیل کمالات غیر متناهیه نماید برتبۀ ربوبیّت نمیرسد. و همچنین در کائنات جماد آنچه ترقّی کند در عالم جمادی قوّۀ نامیه نیابد و همچنین این گل هر قدر ترقّی نماید در عالم نباتی قوّۀ حسّاسه در او ظهور نکند. مثلاً این معدن نقره سمع و بصر نیابد نهایتش اینست که در رتبۀ خویش ترقّی کند و معدن کاملی گردد امّا قوّۀ نامیه پیدا نکند و قوّۀ حسّاسه نجوید و جان نیابد بلکه در رتبۀ خویش ترقّی کند.
۳ مثلاً پطرس مسیح نشود نهایتش اینست که در مراتب عبودیّت بکمالات غیر متناهی رسد. لهذا هر حقیقت موجوده قابل ترقّی است و چون روح انسانی بعد از خلع این قالب عنصری حیات جاودانی دارد البتّه شئ موجود قابل ترقّیست لهذا از برای انسان بعد از وفات طلب ترقّی و طلب عفو و طلب عنایت و طلب مبرّات و طلب فیوضات جائز است چه که وجود قابل ترقّی است. اینست که در مناجاتهای جمال مبارک بجهت آنانکه عروج کردهاند طلب عفو و غفران شده است. و از این گذشته همچنانکه خلق در این عالم محتاج بحقّ هستند در آن عالم نیز محتاج هستند. همیشه خلق محتاج است و حقّ غنیّ مطلق چه در این عالم چه در آن عالم.
۴ و غنای آن عالم تقرّب بحقّ است. در اینصورت یقین است که مقرّبان درگاه الهی را شفاعت جائز و این شفاعت مقبول حقّ امّا شفاعت در آن عالم مشابهت بشفاعت این عالم ندارد کیفیّتی دیگر است و حقیقتی دیگر که در عبارت نگنجد.
۵ و اگر انسان توانگر در وقت وفات باعانت فقرا و ضعفا وصیّت کند و مبلغی از ثروت خویش را انفاق بایشان نماید ممکن است این عمل سبب عفو و غفران و ترقّی در ملکوت رحمان گردد.
۶ و همچنین پدر و مادر نهایت تعب و مشقّت بجهت اولاد کشند و اکثر چون بسنّ رشد رسند پدر و مادر بجهان دیگر شتابند. نادراً واقع که پدر و مادر در مقابل مشقّات و زحمات خویش در دنیا مکافات از اولاد بینند. پس باید اولاد در مقابل مشقّات و زحمات پدر و مادر خیرات و مبرّات نمایند و طلب عفو و غفران کنند. مثلاً شما در مقابل محبّت و مهربانی پدر باید بجهت او انفاق بر فقرا نمائید و در کمال تضرّع و ابتهال طلب عفو و غفران کنید و رحمت کبری خواهید.۱۳۲
۷ حتّی کسانیکه در گناه و عدم ایمان مردهاند ممکن است که تغییر نمایند یعنی مظهر غفران شوند و این بفضل الهی است نه بعدل زیرا فضل اعطاء بدون استحقاق است و عدل اعطاء باستحقاق. چنانچه ما در اینجا قوّه داریم که در حقّ این نفوس دعا نمائیم همین طور در عالم دیگر هم که عالم ملکوت باشد همین قوّه را دارا خواهیم بود. آیا جمیع خلق در آن عالم مخلوق خدا نیستند. پس در آن عالم هم میتوانند ترقّی کنند و همچنانکه در اینجا میتوانند بتضرّع اقتباس انوار نمایند در آنجا هم میتوانند طلب غفران نمایند و بتضرّع و رجا اقتباس انوار کنند. پس چون نفوس در این عالم بواسطۀ تضرّع و ابتهال یا دعای مقدّسین تحصیل ترقّی مینمایند بهمچنین بعد از فوت نیز بواسطۀ دعا و رجای خود میتوانند ترقّی کنند علی الخصوص چون مظهر شفاعت مظاهر مقدّسه گردند.
۱ بدان که شئ موجود در مقامی توقّف ننماید یعنی جمیع اشیا متحرّک است. هر شیئی از اشیا یا رو بنموّ است و یا رو بدنوّ. جمیع اشیا یا از عدم بوجود میآید یا از وجود بعدم میرود. مثلاً این گل و سنبل یک مدّتی از عدم بوجود میآمد حال از وجود بعدم میرود. این حرکت را حرکت جوهری گویند یعنی طبیعی و از کائنات این حرکت منفک نمیشود چه که از مقتضای ذاتی آنست مثل اینکه از مقتضای ذاتی آتش احتراق است.
۲ پس ثابت شد که حرکت ملازم وجود است یا رو بسموّ است یا رو بدنوّ. پس روح بعد از صعود چون باقی است لا بدّ رو بسموّ است یا رو بدنوّ و در آن عالم عدم سموّ عین دنوّ است ولی از رتبهاش نمیگذرد در رتبۀ خودش ترقّی دارد. مثلاً روح و حقیقت پطرس هر چه ترقّی کند برتبۀ حقیقت مسیحی نمیرسد در دائرۀ خود ترقّی دارد.
۳ چنانچه ملاحظه کنی که این جماد هر قدر ترقّی کند در رتبۀ خود ترقّی کند. مثلاً نمیتوانید که این بلّور را بدرجهئی آرید که بصر پیدا کند. این مستحیل است ممکن نیست. مثلاً این ماه آسمانی هر چه ترقّی کند آفتاب نورانی نشود در رتبۀ خود اوج و حضیض دارد و حواریّین هر چه ترقّی میکردند مسیح نمیشدند. بلی میشود که زغال الماس شود امّا هر دو در رتبۀ حجری هستند و اجزاء مترکّبهشان یکیست.
۱ چون در کائنات ببصر بصیرت نظر کنیم ملاحظه شود که محصور در سه قسم است یعنی کلّیّاتش یا جماد است یا نبات است یا حیوان سه جنس است و هر جنسی انواع دارد. انسان نوع ممتاز است زیرا دارندۀ کمالات جمیع اجناس است یعنی جسم است و نامیست و حسّاس است با وجود کمال جمادی و نباتی و حیوانی کمال مخصوص دارد که کائنات سائره محروم از آنند و آن کمالات عقلیّه است. پس اشرف موجودات انسان است.
۲ انسان در نهایت رتبۀ جسمانیّات است و بدایت روحانیّات یعنی نهایت نقص است و بدایت کمال در نهایت رتبۀ ظلمت است و در بدایت نورانیّت. اینست که گفتهاند که مقام انسان نهایت شب است و بدایت روز یعنی جامع مراتب نقص است و حائز مراتب کمال جنبۀ حیوانیّت دارد و جنبۀ ملکیّت و مقصود از مربّی اینست که نفوس بشریّه را تربیت بکند تا جنبۀ ملکیّت بر جنبۀ حیوانیّت غالب شود. پس اگر در انسان قوای رحمانیّه که عین کمال است بر قوای شیطانیّه که عین نقص است غالب شود اشرف موجودات است امّا اگر قوای شیطانیّه بر قوای رحمانیّه غالب شود انسان اسفل موجودات گردد. اینست که نهایت نقص است و بدایت کمال.
۳ و ما بین هیچ نوعی از انواع در عالم وجود تفاوت و تباین و تضادّ و تخالف مثل نوع انسان نیست. مثلاً تجلّی انوار الوهیّت بر بشر بود مثل مسیح پس ببینید که چه قدر عزیز و شریف است و همچنین پرستش و عبادت حجر و مدر و شجر نیز در بشر است ملاحظه نمائید که چه قدر ذلیل است که معبود او انزل موجودات است یعنی سنگ و کلوخ بیروح و کوه و جنگل و درخت و چه ذلّتی اعظم از اینست که انزل موجودات معبود انسان واقع گردد.
۴ و همچنین علم صفت انسانست جهل صفت انسانست صدق صفت انسانست کذب صفت انسانست امانت صفت انسانست خیانت صفت انسانست عدل صفت انسانست ظلم صفت انسانست و قس علی ذلک. مختصر اینست که جمیع کمالات و فضائل صفت انسان است و جمیع رذائل صفت انسان. و همچنین تفاوت بین افراد نوع انسان را ملاحظه نمائید که حضرت مسیح در صورت بشر بود و قیافا در صورت بشر حضرت موسی انسان بود و فرعون انسان هابیل انسان بود و قابیل انسان جمال مبارک انسان بود و یحیی۱۳۳انسان. اینست که گفته میشود انسان آیت کبرای الهی است یعنی کتاب تکوین است زیرا جمیع اسرار کائنات در انسان موجود است. پس اگر در ظلّ تربیت مربّی حقیقی بیفتد و تربیت شود جوهر الجواهر گردد نور الانوار شود روح الارواح گردد مرکز سنوحات رحمانیّه شود مصدر صفات روحانیّه گردد مشرق انوار ملکوتی شود مهبط الهامات ربّانی گردد و اگر چنانچه محروم بماند مظهر صفات شیطانی گردد جامع رذائل حیوانی شود مصدر شئون ظلمانی گردد.
۵ اینست حکمت بعثت انبیا بجهت تربیت بشر تا این زغال سنگ دانۀ الماس شود و این شجر بیثمر پیوند گردد و میوهئی در نهایت حلاوت و لطافت بخشد و چون باشرف مقامات عالم انسانی رسد آنوقت دیگر ترقّی در مراتب کمالات دارد نه در رتبه زیرا مراتب منتهی شود لکن کمالات الهیّه غیر متناهی است.
۶ پیش از خلع این قالب عنصری و بعد از خلع ترقّی در کمالات دارد نه در رتبه. مثلاً کائنات منتهی بانسان کامل گردد دیگر یک موجودی بالاتر از انسان کامل نیست لکن انسان که برتبۀ انسان رسید دیگر ترقّی در کمالات دارد نه در رتبه چه که دیگر رتبهئی بالاتر از انسان کامل نیست که انسان انتقال بآن رتبه کند. فقط در رتبۀ انسانیّت ترقّی دارد زیرا کمالات انسانیّه غیر متناهی است. مثلاً هر قدر عالم باشد ما فوق آن تصوّر گردد.
۷ و چون کمالات انسانیّه غیر متناهی است پس بعد از صعود از این عالم نیز ترقّیات در کمالات تواند نمود.
۲ جواب. از این آیۀ مبارکه مقصد آنست که اساس فوز و فلاح عرفان حقّ است و بعد از عرفان اعمال حسنه که ثمرۀ ایمان است فرع است.
۳ اگر عرفان حاصل نشود انسان محجوب از حقّ گردد با وجود احتجاب اعمال صالحه را ثمر تامّ مطلوب نه. از این آیه مقصد این نیست که نفوس محتجبۀ از حقّ خواه نیکوکار خواه بدکار کلّ مساوی هستند. مراد اینست که اساس عرفانِ حقّ است و اعمال فرع. با وجود این البتّه در میان نیکوکار و گنهکار و بدکردار از محتجبین فرق است زیرا محتجب خوشخوی خوشرفتار سزاوار مغفرت پروردگار است و محتجب گنهکار بدخو و بدرفتار محروم از فضل و موهبت پروردگار است فرق اینجاست.
۱ سؤال. بعد از خلع اجساد و صعود ارواح نفس ناطقه بچه قیام دارد. فرض کنیم نفوس مؤیّدۀ بفیوضات روح القدس بوجود حقیقی و حیات ابدی قیام دارند. نفوس ناطقه یعنی ارواح محتجبه بچه قیام دارند.
۲ جواب. بعضی را گمان چنین که جسد جوهر است و قائم بالذّات است و روح عرض قائم بجوهر بدن و حال آنکه نفس ناطقه جوهر است و جسد قائم بآن. اگر عرض یعنی جسم متلاشی شود جوهر روح باقی.
۳ و ثانیاً آنکه نفس ناطقه یعنی روح انسانی قیام حلول باین جسد ندارد یعنی در این جسد داخل نه زیرا حلول و دخول از خصائص اجسامست و نفس ناطقه مجرّد از آن. از اصل داخل در این جسد نبوده تا بعد از خروج محتاج بمقرّی باشد بلکه روح بجسد تعلّق داشته مثل تعلّق این سراج در آئینه. چون آئینه صافی و کامل نور سراج در آن پدیدار و چون آئینه غبار برداشت یا آنکه شکست نور مخفی ماند.
۴ از اصل نفس ناطقه یعنی روح انسانی در این جسد حلول ننموده بود و باین جسد قائم نبود تا بعد از تحلیل این ترکیب جسد محتاج بجوهری گردد که قائم بآن باشد بلکه نفس ناطقه جوهر است و جسد قائم بآن. شخصیّت نفس ناطقه از اصل است بواسطۀ این جسد حاصل ننماید. منتها اینست این تعیّنات و تشخّصات نفس ناطقه در این عالم قوّت یابد و ترقّی کند و مراتب کمال حاصل نماید یا آنکه در اسفل درکات جهل ماند و از مشاهدۀ آیات اللّه محجوب و محروم گردد.
۵ سؤال. روح انسانی یعنی نفس ناطقه بعد از صعود از این عالم فانی بچه وسائطی ترقّی یابد.
۶ جواب. ترقّی روح انسانی بعد از قطع تعلّق از جسد ترابی در عالم الهی یا بصرف فضل و موهبت ربّانی و یا بطلب مغفرت و ادعیۀ خیریّۀ سائر نفوس انسانی و یا بسبب خیرات و مبرّات عظیمه که بنام او مجری گردد حاصل شود.
۷ سؤال. اطفالی که پیش از بلوغ صعود نمایند یا قبل از وعده از رحم سقوط کنند حال اینگونه اطفال چسانست.
۸ جواب. این اطفال در ظلّ فضل پروردگارند. چون سیّئاتی از آنان سر نزده و باوساخ عالم طبیعت آلوده نگردیدهاند لهذا مظاهر فضل گردند و لحظات عین رحمانیّت شامل آنها شود.
۱ سؤال از حیات ابدیّه و دخول در ملکوت مینمائید. ملکوت باصطلاح ظاهری آسمان گفته میشود امّا این تعبیر و تشبیه است نه حقیقی و واقعی زیرا ملکوت موقع جسمانی نیست مقدّس است از زمان و مکان. جهان روحانیست و عالم رحمانی و مرکز سلطنت یزدانیست مجرّد از جسم و جسمانیست و پاک و مقدّس از اوهام عالم انسانی چه که محصوریّت در مکان از خصائص اجسام است نه ارواح و مکان و زمان محیط بر تن است نه عقل و جان.
۲ ملاحظه نمائید که جسم انسان در موضع صغیری مکان دارد و تمکّن در دو وجب زمین نماید و احاطه بیش از این ندارد ولی روح و عقل انسان در جمیع ممالک و اقالیم بلکه در این فضای نامتناهی آسمان سیر نماید و احاطه بر جمیع کون دارد و در طبقات علیا و بعد بیمنتها کشفیّات اجرا کند. این از این جهت است که روح مکان ندارد بلکه لا مکان است و زمین و آسمان نسبت بروح یکسانست زیرا اکتشافات در هر دو نماید ولی این جسم محصور در مکان و بیخبر از دون آن.
۳ و امّا حیات دو حیات است حیات جسم و حیات روح. امّا حیات جسم عبارت از حیات جسمانیست امّا حیات روح عبارت از هستی ملکوتیست و هستی ملکوتی استفاضۀ از روح الهیست و زنده شدن از نفحۀ روح القدس. و حیات جسمانی هرچند وجودی دارد ولی در نزد مقدّسین روحانی عدم صرف است و موت محض. مثلاً انسان موجود است و این سنگ نیز موجود امّا وجود انسان کجا و وجود سنگ کجا. هرچند سنگ وجود دارد امّا نسبت بوجود انسان معدوم است.
۴ از حیات ابدیّه مقصد استفاضۀ از فیض روح القدس است مثل استفاضۀ گل از فصل و نسیم و نفحۀ نوبهار. ملاحظه کنید که این گل اوّل حیات داشته است امّا حیات جمادی لکن از قدوم موسم ربیع و فیضان ابر بهاری و حرارت آفتاب نورانی حیات دیگر یافته است و در نهایت طراوت و لطافت و معطّریست. حیات اوّل این گل بالنّسبه بحیات ثانیه ممات است.
۵ مقصد اینست که حیات ملکوت حیات روح است و ابدیست و منزّه از زمان و مکانست مثل روح انسان که مکان ندارد زیرا در وجود انسانی اگر فحص کنی مکان و موقعی مخصوص از برای روح پیدا نکنی چه که ابداً روح مکان ندارد و مجرّد است امّا تعلّق باین جسم دارد مثل تعلّق آفتاب باین آئینه. آفتاب در آئینه مکانی ندارد امّا بآئینه تعلّق دارد. همین طور عالم ملکوت مقدّس است از هر چیزی که بچشم دیده شود و یا بحواسّ سائره مثل سمع و شمّ و ذوق و لمس احساس گردد.
۶ و این عقل که در انسان است و مسلّم الوجود است آیا در کجای انسان است. اگر در وجود انسان فحص نمائی بچشم و گوش و سائر حواس چیزی نیابی و حال آنکه موجود است. پس عقل مکان ندارد امّا تعلّق بدماغ دارد. ملکوت هم چنین است و همچنین محبّت نیز مکان ندارد امّا تعلّق بقلب دارد. بهمچنین ملکوت مکان ندارد امّا تعلّق بانسان دارد.
۷ امّا داخل شدن در ملکوت بمحبّت اللّه است بانقطاع است بتقدیس و تنزیه است بصدق و صفاست و باستقامت و وفاست بجانفشانیست.
۸ پس باین بیانات واضح گشت که انسان باقی است و حیّ ابدیست لکن آنهائی که مؤمن باللّهاند و محبّت اللّه و ایقان دارند حیاتشان طیّبه است یعنی ابدیّه گفته میشود امّا آن نفوسی که محتجب از حقّ هستند با وجود اینکه حیات دارند امّا حیاتشان ظلمانیست و نسبت بحیات مؤمنین عدم است.
۹ مثلاً چشم زنده است و ناخن نیز زنده است امّا حیات ناخن نسبت بحیات چشم عدمست. این سنگ وجود دارد و انسان نیز وجود دارد امّا سنگ بالنّسبه بوجود انسان عدم است وجود ندارد زیرا انسان چون وفات یافت و این جسم متلاشی و معدوم گشت مانند سنگ و خاک و جماد شود. پس مشهود شد که وجود جمادی هرچند وجود است ولی بالنّسبه بوجود انسانی عدمست.
۱۰ بهمچنین نفوس محتجبۀ از حقّ هرچند در این عالم و عالم بعد از موت وجود دارند امّا بالنّسبه بوجود قدسی ابناء ملکوت الهی معدومند و مفقود.
۱ سؤال. قضا که در کتب الهیّه مذکور آیا امر محتوم است و اگر امر محتومست احتراز را چه ثمر و فائده مشهود و معلوم.
۲ جواب. قضا دو قسم است یکی محتوم است و دیگری مشروط که معلّق گفته میشود. قضای محتوم آنست که تغییر و تبدیلی ندارد و مشروط آنست که ممکن الوقوع است. مثلاً قضای محتوم در این چراغ آنست که روغن بسوزد و تمام گردد پس خاموشی آن حتم است تغییر و تبدیل ممکن نیست چه که قضای محتوم است. همین قسم در هیکل انسانی قوّهئی خلق شده که چون آن قوّه زائل گردد و منتهی شود البتّه متلاشی گردد مثل این روغن در این چراغ چون بسوزد و منتهی شود چراغ یقیناً خاموش شود.
۳ و امّا قضای مشروط اینست که هنوز روغن باقیست ولی باد شدید وزد و چراغ را خاموش کند. این قضاء مشروط است احتراز و محافظه و ملاحظه و احتیاط از این مثمر و مفید است. امّا قضاء محتوم که اتمام روغن چراغست تغییر و تبدیل و تأخیر نیابد لا بدّ از وقوع است و چراغ البتّه خاموش گردد.
۱ سؤال. آیا این نجوم آسمانیرا در نفوس انسانی تأثیرات معنویّه هست یا نه.
۲ جواب. بعضی از کواکب آسمانیرا بر کرۀ ارض و کائنات ارضیّه تأثیر جسمانی واضح و مشهود احتیاج به بیان نیست. ملاحظه نمائید که آفتاب بعون و عنایت حقّ تربیت کرۀ ارض و جمیع کائنات ارضیّه مینماید و اگر ضیا و حرارت آفتاب نبود کائنات ارضیّه بکلّی معدوم.
۳ امّا تأثیرات معنویّه هرچند این کواکب را تأثیرات معنویّه در عالم انسانی بنظر عجیب آید ولی چون در این مسئله تدقیق نمائی چندان تعجّب نفرمائی ولکن مقصد این نیست که منجّمین سابق احکامی که از حرکات نجوم استنباط نمودند مطابق واقع بود زیرا احکام آن طوائف منجّمین سابق ضربی از اوهام بود و موجد آن کاهنان مصریان و آشوریان و کلدانیان بلکه اوهام هندوستان و خرافات یونان و رومان و سائر ستارهپرستان بود. امّا مقصد من اینست که این جهان غیر متناهی مثل هیکل انسانیست جمیع اجزا بیکدیگر مرتبط و در نهایت اتقان متسلسل. یعنی اعضا و ارکان و اجزاء هیکل انسان چگونه با یکدیگر ممتزج و متعاون و متعاضد و از یکدیگر متأثّر بهمچنین اجزای این کون نامتناهی مانند هیکل انسانی اعضا و اجزایش بیکدیگر مرتبط و از یکدیگر معناً و جسماً متأثّر. مثلاً چشم مشاهده نماید جمیع جسم متأثّر گردد سمع استماع کند جمیع ارکان باهتزاز آید و در این مسئله شبهه نیست زیرا عالم وجود نیز مانند شخص حیّ است. پس از این ارتباط که در میان اجزای کائناتست تأثیر و تأثّر از لوازم آن چه جسمانی چه معنوی.
۴ از برای نفوسی که انکار تأثیرات معنویّه در جسمانیّات نمایند این مثل مختصر را ذکر میکنیم و آن این است که اصوات و الحان بدیعه و آهنگ و آوازهای خوش عرضی است که بر هوا عارض میشود زیرا صوت عبارت از تموّجات هوائیّه است و از تموّج هوا اعصاب صماخ گوش متأثّر شود و استماع حاصل گردد. حال ملاحظه کنید که تموّجات هوا که عرضی از اعراض است و هیچ شمرده شود روح انسان را بجذب و وله آرد و بنهایت درجه تأثیر بخشد گریان کند خندان کند شاید بدرجهئی آید که بمخاطره اندازد. پس ملاحظه کنید چه مناسبتی بین روح انسان و تموّج هواست که اهتزاز هوا سبب شود انسان را از حالی بحالی اندازد و بکلّی منقلب نماید بلکه صبر و قرار از برای او نگذارد و ملاحظه کنید که چه قدر این قضیّه عجیب است زیرا از خواننده چیزی خروج نیابد و در مستمع دخول ننماید با وجود این تأثیرات عظیمۀ روحانیّه حاصل شود. پس این ارتباط عظیم کائنات را لا بدّ از تأثیرات و تأثّرات معنویّه است.
۵ چنانکه ذکر شد که چگونه این اعضا و اجزای انسان متأثّر و مؤثّر در یکدیگرند. مثلاً چشم نظر کند قلب متأثّر شود گوش استماع کند روح متأثّر شود قلب فارغ شود فکر گشایش یابد و از برای جمیع اعضای انسان حالت خوش حاصل آید این چه ارتباطیست این چه مناسباتیست. و چون در اعضای جسمانی انسان که کائنی از کائنات جزئیّه است این ارتباط و این تأثیر و تأثّرات معنویّه است البتّه بین این کائنات کلّیّۀ نامتناهیه نیز ارتباط جسمانی و معنوی هر دو موجود و هرچند بقواعد موجوده و فنون حاضره کشف این روابط نتوان نمود ولی وجود روابط در بین کائنات کلّیّه واضح و مسلّم است.
۶ خلاصۀ کلام اینست که این کائنات چه کلّی و چه جزئی بحکمت بالغۀ الهیّه مرتبط بیکدیگر است و مؤثّر و متأثّر از یکدیگر و اگر چنین نبود در نظام عمومی و ترتیبات کلّی وجود اختلال و فتور حاصل میشد و چون این کائنات در نهایت اتقان مرتبط بیکدیگر است لهذا منتظم و مرتّب و مکمّل است.
۷ این مطلب شایان تحقیق است و لایق تدقیق و تعمیق.
۱ سؤال. انسان آیا در جمیع اعمال خویش فاعل مختار است یا مجبور بیاختیار.
۲ جواب. این مسئله از امّهات مسائل الهیّه است و بسیار غامض است. انشاء اللّه روزی دیگر از بدایت مباشرت ناهار ببیان این مسئله مفصّل پردازیم.
۳ حال مختصر چند کلمه بیان میگردد و آن اینست که اموری در تحت اختیار انسان است مثل عدل و انصاف و ظلم و اعتساف مختصراً اعمال خیریّه و افعال شرّیّه. این واضح و مشهود است که ارادۀ انسان در این اعمال مدخلی عظیم دارد. و امّا اموری است که انسان بر آن مجبول و مجبور است مثل خواب و ممات و عروض امراض و انحطاط قوی و ضرر و زیان. این امور در تحت ارادۀ انسان نیست و مسئول از آن نه زیرا مجبور بر آنست. امّا در اعمال خیریّه و افعال شرّیّه مخیّر است و باختیار خویش ارتکاب آن نماید.
۴ مثلاً اگر خواهد بذکر خدا مشغول گردد و اگر خواهد بیاد غیر مألوف شود. ممکن است که از نار محبّت اللّه شمعی برافروزد و میسّر است که محبّ عالم گردد و یا مبغض بنی آدم شود و یا بحبّ دنیا پردازد و یا عادل شود و یا ظالم گردد. این اعمال و افعال در تحت تصرّف خود انسانست لهذا مسئول از آن.
۵ امّا مسئلهئی دیگر در میانست و آن اینکه بشر عجز صرف است و فقر بحت. توانائی و قدرت مخصوص حضرت پروردگار است و علوّ و دنوّ بسته بمشیّت و ارادۀ جناب کبریا چنانکه در انجیل مذکور که خداوند مانند کوزهگر ”قدحی عزیز بسازد و ظرفی ذلیل صنعت نماید.“۱۳۶حال ابریق ذلیل حقّ ندارد که اعتراض بر کوزهگر نماید که چرا مرا جام عزیز نساختی که از دست بدست میگردد. مقصود از این عبارت اینست که مقامات نفوس مختلف است. آنکه در مقام ادنی از وجود مانند جماد حقّ ندارد که اعتراض نماید خداوندا چرا مرا کمالات نباتی ندادی و همچنین نبات را حقّ اعتراض نه که چرا مرا از کمالات عالم حیوان محروم ساختی و همچنین حیوان را سزاوار نه که از فقدان کمالات انسانی شکایت نماید بلکه جمیع این اشیا در رتبۀ خود کاملند و باید تحرّی کمالات در رتبۀ خویش نمایند. ما دون را چنانچه گذشت حقّ و صلاحیّت مقام و کمالات ما فوق نه بلکه باید در رتبۀ خویش ترقّی نماید.۱۳۷
۶ و همچنین سکون و حرکت انسان موقوف بتأیید حضرت یزدانست. اگر مدد نرسد نه بر خیر مقتدر نه بر شرّ توانا بلکه چون مدد وجود از ربّ جود رسد توانائی بر خیر و شرّ هر دو دارد امّا اگر مدد منقطع گردد بکلّی عاجز ماند اینست که در کتب مقدّسه ذکر تأیید و توفیق الهی است. مَثَلِ این مقام مثل کشتی است کشتی را محرّک قوّۀ باد و قوّۀ بخار است و اگر این قوّه منقطع ابداً حرکت نتواند. با وجود این سکّان کشتی بهر طرف متمایل قوّۀ بخار کشتی را بآن سمت راند. اگر متمایل بشرق بشرق رود و اگر متمایل بغرب بغرب رود. این حرکت از کشتی نه بلکه از باد و بخار است.
۷ و همچنین جمیع حرکات و سکنات انسان مستمدّ از مدد رحمان ولکن اختیار خیر و شرّ راجع بانسان. و همچنین پادشاه شخصی را حاکم این شهر نمود و قوّۀ تصرّف بخشید و طریق عدل و ظلم بموجب قانون بنمود. حال این حاکم اگر ظلم نماید هرچند بقوّت و نفوذ پادشاه مینماید ولی پادشاه از ظلم بیزار است و اگر عدل نماید نیز بنفوذ پادشاه نماید و پادشاه از عدل راضی و خورسند است.
۸ مقصود اینست که اختیار خیر و شرّ راجع بانسان و در هر صورت موقوف بمدد وجودی از پروردگار. سلطنت الهی عظیم است و کلّ در ید قدرت اسیر. بنده بارادۀ خود توانائی بر امری ندارد. پروردگار مقتدر و تواناست و مددبخش جمیع کائنات.
۹ این مسئله توضیح شد و مشروح گشت والسّلام.
۱ سؤال. بعضی بر آنند که کشفیّات روحانیّه دارند یعنی با ارواح مکالمه مینمایند. این چه قسم است.
۲ جواب. اکتشافات روحانیّه بر دو قسم است یک نوع اندکی اوهامست که مصطلح اقوام سائره است و نوع دیگر که مانند رؤیاست و آن حقیقت دارد نظیر رؤیای اشعیا و رؤیای ارمیا و رؤیای یوحنّاست که حقیقت دارد.
۳ ملاحظه نمائید که قوّۀ متفکّرۀ انسان را دو نوع تصوّر است یک نوع تصوّر صحیح است چون منضمّ بتصمّم گردد آن تصوّر در خارج تحقّق یابد مانند تدابیر صائبه و آراء سدیده و اکتشافات فنّیّه و اختراع صنایع جدیده و نوع دیگر از تصوّرات آن افکار فاسده و خیالات بیهوده است که ابداً نتیجه و ثمری از آن حاصل نشود و حقیقت ندارد بلکه مانند امواج بحر اوهام موج میزند و چون خوابهای بیهوده میگذرد.
۴ بهمچنین کشفیّات روحانیّه بر دو قسم است یک قسم رؤیای انبیاست و اکتشافات روحانیّۀ اصفیا و رؤیای انبیا خواب نیست بلکه اکتشافات روحانیست و این حقیقت دارد. میفرماید که شخصی را در چنین صورتی دیدم و چنین گفتم و چنان جواب داد. این رؤیا در عالم بیداریست نه خواب بلکه اکتشافات روحانیست که بعنوان رؤیا میفرماید.
۵ و قسم دیگر از کشفیّات روحانیّه اوهام صرف است ولی این اوهام چنان تجسّم نماید که بسیاری سادهدلان گمان نمایند که تحقّق دارد و دلیل واضح بر این اینست که از این تسخیر ارواح و یا احضار ارواح ابداً نتیجه و ثمری حاصل نشود بلکه مجرّد حکایت و روایت است.
۶ پس بدان که حقیقت انسانیّه محیط بر حقائق اشیاست و کشف حقائق و خواصّ و اسرار اشیا را مینماید. مثلاً جمیع این صنایع و بدایع و علوم و معارف را حقیقت انسانیّه کشف کرده. یکوقتی جمیع این فنون و علوم و بدایع و صنایع سرّ مکنون و مکتوم بود بعد بتدریج حقیقت انسانیّه این را کشف کرده از حیّز غیب بحیّز شهود آورده. پس ثابت شد که حقیقت انسانی محیط بر اشیاست زیرا در اروپ است اکتشاف امریکا نماید در زمین است کشفیّات در آسمان کند کاشف اسرار اشیاست و واقف بر حقائق موجودات. این کشفیّات واقعه که مطابق حقیقت است مانند رؤیاست که آن ادراک روحانیست و الهام رحمانی و الفت ارواح انسانی چنانکه میگوید چنین دیدم و چنین گفتم و چنین شنیدم.
۷ پس معلوم شد که روح را ادراکات عظیمه بدون وسائط حواسّ خمسه مثل چشم و گوش است و در ادراکات روحانیّه و مکاشفات وجدانیّه اتّحادی مقدّس از وهم و قیاس و الفتی منزّه از زمان و مکان در میان روحانیان هست. مثلاً در انجیل مذکور که در جبل طابور موسی و ایلیا نزد مسیح آمدند و این واضحست که این الفت جسمانی نبود یک کیفیّت روحانیّه است که تعبیر بملاقات شده است.
۸ و نوع دیگر از مکالمات و احضار ارواح و مخابرات اوهام است و محض خیالست ولکن چنین بنظر میآید که حقیقت دارد. عقل و فکر انسان گاهی اکتشاف حقائق نماید و از آن فکر و اکتشاف آثار و نتائج حاصل گردد این فکر اساس دارد ولی بسیار امور بخاطر انسان آید که مثل امواج بحر اوهام است ثمری ندارد و نتیجهئی بر آن ترتّب نیابد. و همچنین در عالم خواب رؤیائی بیند که بعینه ظاهر میشود وقتی خوابی بیند که ابداً ثمری ندارد.
۹ مقصود اینست که این حالتی که میگوئیم مخابرات ارواح یا مخاطبات ارواح یک قسم از آن اوهام محض است و قسم دیگر که عبارت از رؤیاهای مذکور در کتاب مقدّس مثل رؤیای یوحنّا و اشعیاست و مثل ملاقات مسیح با موسی و ایلیا حقیقت دارد و آثار عجیبه در عقول و افکار حاصل گردد و انجذابات عظیمه در قلوب پدید شود.
۱ سؤال. بعضیها بوسائط روحانی یعنی بدون دوا مریضها را شفا دهند. این چگونه است.
۲ جواب. تفصیل این کیفیّت از پیش بیان شد. اگر درست ملتفت نشدهاید تکرار کنیم که درست ملتفت شوید. بدانکه معالجه و شفا بدون دوا بر چهار قسم است دو قسم را سبب مادّیّات است و دو قسم دیگر را سبب روحانیّات.
۳ امّا دو قسم مادّی یکی اینست که بین بشر خواه صحّت خواه مرض فی الحقیقه هر دو سرایت دارد امّا سرایت مرض شدید و سریع است ولی سرایت صحّت بنهایت خفیف و بطئ. اگر دو جسم تماسّ بهم کند لا بدّ بر اینست که اجزاء میکروب از یکی بدیگری انتقال کند و همین طور که مرض از جسدی بجسد دیگر انتقال و سرایت سریع و شدید مینماید شاید صحّت شدیدۀ شخص صحیح نیز سبب تخفیف مرض بسیار خفیف مریض گردد. مقصد اینست که سرایت مرض شدید و سریع التّأثیر است امّا سرایت صحّت بسیار بطئ و قلیل التّأثیر لهذا در مرضهای خیلی خفیف جزئی تأثیری دارد یعنی قوّت شدیدۀ این جسم صحیح بر ضعف قلیل جسم علیل غلبه کند و صحّت حاصل شود. این یک قسم است.
۴ امّا قسم دیگر قوّۀ مغناطیس است. میشود که قوّۀ مغناطیس از جسمی تأثیر در جسم دیگر کند و سبب شفا بشود و این هم تأثیرش خفیف است. لهذا میشود که شخصی دستی روی سر کسی بگذارد و یا آنکه روی دل مریضی شاید شخص مریض فائدهئی حاصل نماید چرا که تأثیر مغناطیس و تأثّرات نفسانی مریض سبب شود و مرض زائل گردد. این تأثیر نیز بسیار ضعیف و خفیف است.
۵ امّا دو قسم دیگر که روحانیست یعنی واسطۀ شفا قوّۀ روحانیست اینست که شخص صحیحی شخص مریضی را بتمامه توجّه کند و شخص مریض هم در نهایت قوّه در انتظار شفا باشد که از قوّۀ روحانیّۀ این شخص صحیح از برای من صحّت حاصل خواهد شد و اعتقاد تامّ داشته باشد بقسمی که میانۀ آن شخص صحیح و میانۀ شخص مریض قلباً یک ارتباط تامّ پیدا گردد و آن شخص صحیح تمام همّت را در شفای مریض بگمارد شخص مریض نیز یقین بحصول شفا داشته باشد از تأثیر و تأثّرات نفسانی در عصب هیجانی حاصل شود و آن تأثّر و هیجان عصب سبب گردد و مریض شفا یابد. مثلش اینست که شخص مریض را چیزی نهایت آمال و آرزو باشد بغتة بشارت حصول آنرا باو بدهید شاید در عصبش هیجانی حاصل شود و از آن هیجان مرض بکلّی رفع گردد و همچنین چون امر پروحشتی فجأة رخ دهد شاید در عصب شخص صحیح هیجان حاصل گردد و از آن فوراً مرض حاصل شود و سبب آن مرض شئ مادّی نبوده زیرا چیزی نخورده چیزی باو نرسیده بلکه مجرّد هیجان عصب مورث آن مرض شده. حال بهمین قسم از حصول منتهای آرزو بغتة چنان سرور پیدا کند که هیجان در عصب پیدا شود و از آن هیجان صحّت حاصل گردد.
۶ خلاصه از ارتباط تامّ کامل در میان شخص طبیب روحانی و شخص مریض بقسمی که آن شخص طبیب توجّه تامّ نماید و شخص مریض نیز جمیع توجّه خویش را حصر در شخص طبیب روحانی کند و منتظر حصول صحّت گردد همین ارتباط سبب هیجان عصب شود و از هیجان عصب صحّت پیدا گردد. امّا اینها همه بیک درجه تأثیر دارد نه دائماً. مثلاً اگر کسی بمرض بسیار شدید مبتلا گردد و یا زخمی بردارد باین وسائط نه مرض زائل گردد و نه زخم مرهم یابد و التیام جوید یعنی این وسائط در مرضهای شدید حکمی ندارد مگر بنیه معاونت کند چرا بنیۀ قویّه خیلی وقتها مرض را دفع کند. این قسم سیّم بود.
۷ امّا قسم چهارم آنست که بقوّۀ روح القدس شفا حاصل گردد و آن نه مشروط بتماسّ است و نه مشروط بنظر حتّی و نه مشروط بحضور بهیچ شرطی مشروط نیست. خواه مرض ضعیف باشد و خواه قوی خواه تماسّ جسمین حاصل گردد خواه نگردد خواه در بین مریض و طبیب ارتباط حاصل شود خواه نشود خواه مریض حاضر باشد خواه غائب آن بقوّۀ روح القدس است.
۱ در مسئلۀ طبّ و علاج روحانی ذکر شد که بقوای معنویّه معالجۀ امراض میشود.
۲ حال از معالجۀ مادّیّه صحبت داریم. طبّ هنوز در درجۀ طفولیّت است بحدّ بلوغ نرسیده و چون بحدّ بلوغ رسد معالجه باشیائی شود که مشام و مذاق انسان کره از آن ندارد یعنی باغذیه و بفواکه و به نباتاتی که لطیف المذاق و طیّبة الرّائحه هستند زیرا مدخل امراض یعنی سبب دخول امراض در جسم انسان یا موادّ جسمانیّه است و یا تأثّر و هیجان عصبی.
۳ امّا موادّ جسمانیّه که سبب اصلی امراض است اینست که جسم انسان مرکّب است از عناصر متعدّده ولی بمیزان اعتدال مخصوصی. تا آن اعتدال باقیست انسان مصون از امراض است و چون در موازنۀ اصلیّه که مدار اعتدال مزاج است خللی عارض شود مزاج مختلّ میشود و امراض مستولی گردد.
۴ مثلاً در یک جزئی از اجزاء مرکّبۀ جسم انسان تناقص حاصل شود و جزء دیگر تزاید جوید میزان اعتدال بهم خورد پس مرض عارض شود. مثلاً یک جزء باید که هزار درهم باشد یک جزء دیگر باید که پنج درهم باشد تا اعتدال حاصل شود. آن جزء هزار درهمی تنزّل کند هفتصد درهم شود و جزء پنج درهمی تزاید پیدا کند تا آنکه میزان اعتدال بر هم خورد پس مرض عارض شود و چون بواسطۀ ادویه و معالجات اعتدال پیدا کند مرض مندفع شود. مثلاً جزء شکری تزاید نماید صحّت مختلّ شود و چون از غذاهای شیرین و نشوی حکیم منع کند جزء شکری تناقص پیدا کند اعتدال حاصل شود مرض مندفع گردد.
۵ حال تعدیل این اجزا که در جسم انسانست بدو اسباب حاصل شود یا بسبب ادویه یا بسبب اغذیه و چون مزاج اعتدال پیدا کرد مرض مندفع شود زیرا جمیع عناصر مرکّبه که در انسان است در نباتات نیز موجود لهذا چون جزئی از اجزاء مرکّبۀ جسم انسان تناقص یابد اطعمهئی تناول کند که در آن آن جزء ناقص زیاد باشد پس اعتدال پیدا کند و شفا حاصل شود. ما دام که مقصد تعدیل اجزاست این بدوا ممکن و بغذا ممکن.
۶ امراض که بر انسان عارض میشود اکثرش بر حیوان نیز عارض شود امّا حیوان بدوا معالجه نکند. طبیب حیوان در کوه و بیابان قوّۀ ذائقه و قوّۀ شامّه است. این نباتاتی که در بیابان روئیده حیوان مریض استشمام کند هر یک در مذاقش و در شامّهاش شیرین و خوشبوی آید آن را خورد و شفا یابد و سبب شفایش اینست. مثلاً چون جزء شکری در مزاجش تناقص یافته اشتها بشیرینی پیدا نماید لهذا نبات شیرینطعم تناول نماید زیرا طبیعت آن را سوق کند و دلالت نماید و از بویش و از چشیدنش خوشش آید آن را خورد و جزء شکری تزاید پیدا کند و صحّت حاصل شود.
۷ پس معلوم شد که میشود باطعمه و اغذیه و فواکه معالجه کرد ولی چون طبّ الی الآن ناقص است لهذا درست پی نبردهاند و چون طبّ بدرجۀ کمال رسد باطعمه و اغذیه و فواکه و نباتات طیّبة الرّائحه و میاه مختلفۀ بارده و حارّه و درجاتش معالجه خواهد شد.
۸ این بیان مختصر است. انشاء اللّه وقتی دیگر بمناسبتی مفصّل بیان خواهد گشت.