و از جملۀ مهاجرات و مجاورات والدۀ حرم سلطانالشّهدآء امةاللّه المنجذبة بنفحات اللّه حضرت خورشید بیگم الملقّبة بشمسالضّحی است این امةاللّه النّاطفة بنت عمّ حاجی سیّد محمّد باقر معروف است که در اصفهان امیر العلمآء و شهیر الآفاق بود این امةاللّه المنجذبه در سنّ طفولیّت چون پدر و مادر وفات نمودند در آغوش جدّهشان در سرای عالم فائق مذکور و مجتهد مشهور تربیت شدند و در علوم و فنون و معارف دینی تتبّع نمودند
و چون بسنّ بلوغ رسید اقتران بجناب آقا میرزا هادی نهری نمود و چون هر دو از نفحات عرفان النّجم السّاطع و البارع الصّادع حضرت حاجی سیّد کاظم رشتی مشام معطّر داشتند لهذا با برادر آقا میرزا هادی جناب آقا میرزا محمّد علی نهری به کربلا شتافتند و در مجلس حضرت حاجی سیّد کاظم حاضر میشدند و اقتباس انوار معارف مینمودند تا آنکه امةاللّه المنجذبه از مسائل الهیّه و کتب سماویّه اطّلاع و در حقائق و معانی تتبّع تامّ یافت و یک دختر و یک پسر سلاله یافتند پسر نامش سیّد علی و دختر نامش فاطمه بیگم که بعد از بلوغ حرم حضرت سلطانالشّهدآء گشت
باری آن کنیز نورانی الهی در کربلا بود که ندای ربّ اعلی از شیراز بلند شد فوراً فریاد بلی برآورد امّا قرین محترم آقا میرزا هادی نهری با برادر بزرگوارش فوراً عازم شیراز شدند زیرا این دو برادر در روضۀ سیّدالشّهدآء علیه الصّلوة و السّلام جمال مبارک نقطۀ اولی روحی له الفدآء را مشاهده نموده بودند و از آن شمائل نورانی و خصائل و فضائل رحمانی حیران گشته بودند که این شخص جلیل شبههئی نیست که رجل عظیم است لهذا بمجرّد استماع ندا فریاد بلی برآوردند و بنار محبّت اللّه برافروختند و همچنین هر روز در محلّ پرفیض مرحوم سیّد صراحةً میشنیدند که میفرمودند ظهور نزدیک است و مطلب بسیار دقیق و باریک کلّ باید در تجسّس و تفحّص باشند شاید حضرت موعود در بین خلق حاضر و مشهود ولی کلّ غافل و محجوب چنانکه در حدیث اشاره بآن شده
باری آن دو برادر چون به ایران رسیدند سفر مکّۀ حضرت اعلی را شنیدند لهذا حضرت آقا سیّد محمّد علی به اصفهان رفتند و جناب آقا میرزا هادی به کربلا مراجعت کردند امّا شمسالضّحی در این بین با امةاللّه ورقةالفردوس همشیرۀ جناب بابالباب آشنا گشتند و بواسطۀ ورقةالفردوس ملاقات با جناب طاهره کردند و شب و روز در نهایت الفت و محبّت و مؤانست بودند و بتبلیغ مشغول چون بدایت امر بود استیحاش ناس چندان نبود از ملاقات حضرت طاهره انجذاب و اشتعالشان بیشتر گشت و استفاضۀ بیحدّ نمود سه سال در کربلا با حضرت طاهره معاشر و مجالس بود و شب و روز مانند دریا بنسائم رحمن پر جوش و خروش و بلسان فصیح در گفتگو
چون حضرت طاهره در کربلا شهرت یافت و امر حضرت اعلی روحی له الفدآء صیتش در جمیع ایران منتشر گشت علمای آخر الزّمان بر تکفیر و تدمیر و تحقیر قیام نمودند و فتوی بقتل عام دادند از جمله علمای سوء در کربلا جناب طاهره را تکفیر نمودند و چون گمان مینمودند که در خانۀ شمسالضّحی است در خانۀ او ریختند و امةاللّه المنجذبه را احاطه کردند و بسبّ و شتم و لعن پرداختند و زجر و آسیب شدید وارد آوردند و کشانکشان از خانه ببازار بردند و بچوب و سنگ و دشنام هجوم مینمودند در این اثنا ابوی قرین محترمشان حاجی سیّد مهدی رسید فریاد برآورد که این زن جناب طاهره نیست ولی فرّاشان و چاوشان و نفیر عام دست برنداشتند و بر این مدّعا شاهدی خواستند در بین این ضوضا و غوغا شخصی فریاد برآورد که قرّةالعین را گرفتند لهذا از شمسالضّحی دست برداشتند
باری در در خانۀ جناب طاهره مستحفظ گذاشتند و دخول و خروج ممنوع بود و منتظر اوامر از بغداد و اسلامبول بودند چون انتظار بطول انجامید جناب طاهره از حکومت خواهش نمودند که ما را بگذارید خود به بغداد میرویم و تسلیم صرف هستیم هر چه وارد گردد همان بهتر و خوشتر است حکومت نیز اجازه داد لهذا جناب طاهره و جناب ورقةالفردوس و والدهشان و جناب شمسالضّحی از کربلا رو به بغداد حرکت کردند ولی عوام کالهوام تا مسافتی از دور سنگسار مینمودند
چون به بغداد رسیدند در منزل جناب آقا شیخ محمّد شبل والد جناب آقا محمّد مصطفی منزل کردند چون از کثرت مراوده عربده در محلّه افتاد از آنجا بمنزل مخصوصی نقل و حرکت کردند و شب و روز بتبلیغ و اعلای کلمة اللّه مشغول بودند و علما و مشایخ و دیگران حاضر میشدند و سؤال و جواب مینمودند لهذا در بغداد شهرت عجیب یافتند زیرا در ادقّ مسائل الهیّه صحبت میداشتند
چون این اخبار بدیوان حکومت رسید حضرت طاهره را با شمسالضّحی و ورقةالفردوس بخانۀ مفتی شهر بردند و مدّت سه ماه در خانۀ او بودند تا جواب از اسلامبول رسید و در ایّام اقامت در خانۀ مفتی با مشار الیه در اکثر اوقات بمکالمه و مذاکره مشغول بودند و اقامۀ براهین و حجّت قاطعه مینمودند و تشریح مسائل الهیّه میکردند و بحث از حشر و نشر مینمودند و از حساب و میزان سخن میراندند و بیان معضلات حقائق و معانی مینمودند
و بعد پدر مفتی روزی وارد و بنهایت تعرّض و اطالۀ لسان پرداخت مفتی از این معامله قدری آزرده گشت و بعذرخواهی پرداخت و گفت که جواب شما از اسلامبول آمد پادشاه شما را مرخّص کرده ولی بشرط آنکه از مملکت او خارج شوید لهذا صبحی از خانۀ مفتی بیرون آمده بحمّام رفتند و جناب حاجی شیخ محمّد شبل و جناب شیخ سلطان عرب تهیّۀ اسباب سفر دیدند و بعد از سه روز از بغداد بیرون آمدند یعنی جناب طاهره و جناب شمسالضّحی و جناب ورقةالفردوس و والدۀ آقا میرزا هادی و چند نفر از سادات یزدی از بغداد رو به ایران برون آمدند و مصارف طریق را جناب شیخ محمّد متحمّل شد
تا آنکه به کرمانشاه رسیدند این مخدّرات در خانهئی منزل نمودند و رجال در خانۀ دیگر ولی تبلیغ و تحقیق مستمرّ بود و چون علما مطّلع شدند حکم باخراج دادند لهذا کدخدا با جمعی بخانه ریختند و اسباب حضرات را تالان و تاراج نمودند و در کجاوۀ بیروپوش نشاندند و از شهر براندند تا بصحرائی رساندند مکاریها حضرات را بر روی خاک نهادند و دواب برداشتند و بردند نه زاد و توشهئی نه لانه و آشیانهئی نه اسباب سفری
جناب طاهره بوالی کرمانشاه نامهئی مرقوم نمودند که مسافر بودیم و میهمان اکرموا الضّیف ولو کان کافرا آیا میهمان را تحقیر و تدمیر جائز و شایان والی شهر حکم باعادۀ منهوبات نمود که آنچه تالان و تاراج نمودند دوباره ارجاع نمایند لهذا مکاریها نیز از شهر آمدند و حضرات را سوار نموده به همدان وارد شدند و در همدان نساء حتّی شاهزاده خانمها هر روز میآمدند و ملاقات مینمودند دو ماه در آنجا زیست نمودند جناب طاهره در همدان بعضی از همراهان را مرخّص نمودند تا مراجعت به بغداد نمایند لکن بعضی دیگر تا قزوین مرافقت نمودند
در بین راه سوارانی از منسوبین جناب طاهره رسیدند یعنی برادرانشان گفتند که ما به امر و ارادۀ پدر آمدهایم تا او را تنها ببریم ولی جناب طاهره قبول ننمودند لهذا مجتمعاً وارد قزوین شدند جناب طاهره بخانۀ پدر رفتند و احباب از سواره و پیاده در کاروانسرائی منزل نمودند امّا جناب آقا میرزا هادی قرین شمسالضّحی بجهت تشرّف بحضور حضرت اعلی به ماکو رفته بود حین مراجعت در قزوین منتظر ورود شمسالضّحی شد و چون وارد شدند با او به اصفهان حرکت نمودند و چون به اصفهان رسیدند جناب آقا میرزا هادی سفر به بدشت نمودند در بدشت و اطراف آن بدرجهئی اذیّت و جفا و مشقّت و ابتلا حتّی سنگساری دیدند که در کاروانسرای خرابهئی وفات نمودند و جناب آقا میرزا محمّد علی اخویشان در سر راه ایشان را دفن نمودند
حضرت شمسالضّحی در اصفهان ماندند ولی شب و روز بذکر حقّ مشغول بودند و بتبلیغ امر اللّه در بین نسآء مألوف بلسان فصیح موفّق بودند و ببیان بدیع مؤیّد در میان اجلّای نساء در اصفهان بسیار محترم بودند و در زهد و ورع و تقوی نزد کلّ مسلّم عفّت مجسّمه بود و عصمت مشخّصه و شب و روز یا ترتیل آیات مینمود یا تفسیر آیات کتاب یا تشریح غوامض مسائل الهیّه یا تبلیغ امر اللّه و نشر نفحات قدسیّه
لهذا حضرت سلطانالشّهدآء روح المقرّبین له الفدآء بصهریّت او قیام نمودند و بصبیّۀ محترمشان اقتران کردند و چون در خانۀ ایشان منزل کردند و سرای حضرت سلطانالشّهدآء شب و روز مملوّ از آینده و رونده بود زیرا اجلّۀ نساء از آشنا و بیگانه و یار و اغیار مراوده مینمودند و شمسالضّحی بنار محبّت اللّه افروخته و بنهایت انجذاب در اعلای کلمة اللّه میکوشید این بود که در میان اغیار به فاطمةالزّهرای بهائیان مشهور گشت
حال بر این منوال میگذشت که رقشا و ذئب اتّفاق نمودند و فتوی بر قتل حضرت سلطانالشّهدآء دادند و با حاکم شهر همداستان شدند تا اموال بیپایان بتالان و تاراج ببرند شاه نیز با این دو گراز همراز گشت و همآواز شد امر بسفک دم مطهّر دو برادر حضرت سلطانالشّهدآء و حضرت محبوبالشّهدآء داد بغتةً عوانان رقشا و ذئب و فرّاشان و چاوشان پرجفا هجوم نمودند و آن دو بزرگوار را بسلاسل و اغلال بحبسخانه بردند و سرای سلطانالشّهدآء و محبوبالشّهدآء را بتمامه تالان و تاراج کردند حتّی باطفال شیرخوار رحم ننمودند تا توانستند بستگان و منسوبان آن دو نفس مقدّس را طعن و لعن و سبّ و ضرب و اذیّت بیپایان نمودند
ظلّالسّلطان در پاریس حکایت میکرد و بقَسَمهای مؤکّده روایت مینمود که من آن دو سیّد جلیل را بکرّات و مرّات نصیحت نمودم ولی فائده نبخشید عاقبت شبانه آنان را خواستم و بالمشافهه بنهایت الحاح پند و نصیحت دادم که حضرات سه مرتبه است که شاه امر بقتل شما نموده و فرمان پیاپی رسیده حکم قطعی است چارهئی ندارد مگر اینکه شما در حضور علما تبرّی نمائید در جواب گفتند یابهآءالأبهی جانها فدا باد عاقبت راضی شدم که تبرّی ننمایند همین قدر بگویند که ما بهائی نیستیم گفتم به این دو کلمه اکتفا مینمایم تا من این را وسیله نموده کیفیّت را بشاه نگارم تا سبب خلاصی و نجات گردد گفتند این ممتنع است ما بهائی هستیم یابهآءالأبهی تشنۀ شهادت کبری هستیم یابهآءالأبهی عاقبت تغیّر نمودم و بحدّت و شدّت خواستم که آنان را منحرف و منصرف نمایم ممکن نشد و فتوای رقشا و ذئب ضاری و حکم شاه مجرا گشت
باری بعد از شهادت آنان پاپی شمسالضّحی شدند آن امةاللّه المنجذبه مجبور بر این شد که بخانۀ برادر رود زیرا برادرشان هرچند مؤمن نبود ولی در اصفهان مشهور بزهد و تقوی و علم و فضل و اعتکاف و انزوا بود لهذا محلّ رسوخ و اعتماد و اعتقاد عموم ناس گشت در خانۀ برادر ماندند ولی حکومت پاپی بود و در نهایت جستجو تا آنکه از او خبر یافت حکومت شمسالضّحی را خواست علمای سوء نیز با حکومت همراز و همداستان شدند لهذا برادرشان مجبوراً او را برداشته بخانۀ حاکم رفتند خود در خارج و شمسالضّحی را باندرون حاکم فرستادند حاکم در دم اندرون رسید و شمسالضّحی را بزیر لگد بدرجهئی کوبید که نفس منقطع شد و حاکم فریاد برآورد و بهمسر خویش خطاب کرد امیرزاده امیرزاده بیا و تماشای فاطمةالزّهرای بهائیان نما
باری زنها او را برداشته در اطاقی نهادند برادر در بیرونسرای حیران عاقبت شفاعتکنان بحاکم گفت که این خواهر از شدّت ضرب بی جان و روان گشته و وجودش در این جا چه ثمر دارد امّید حیاتی نه لهذا مساعده فرمائید که بخانه مراجعت دهم در آنجا اگر از این جهان درگذرد بهتر است این سیّده است از سلالۀ طاهره است جرم و قصوری ندارد مگر آنکه منسوب بداماد خویش است حاکم گفت این از صنادید بهائیانست باز سبب هیجان گردد برادرشان گفت من تعهّد مینمایم که نفسی برنیارد و یقین است بیشتر از چند روز بقائی نخواهد داشت جسمی است بیجان و تنی است در نهایت ضعف و ناتوان و مورد صدمات بیپایان
چون آن شخص بسیار محترم بود و محلّ اعتماد خواصّ و عام لهذا حاکم او را بخشید و بدست برادر بسپرد چندی در آن خانه بسر میبرد و شب و روز ببکا و ناله و فغان و ماتم و عزاداری اوقات میگذراند ولی نه برادر راحت بود و نه عوانان دستبردار هر روز همهمهئی بود و هر وقت دمدمهئی برادرشان مصلحت در آن دید که او را بزیارت مشهد برد بلکه این غوغا و ضوضا بنشیند
و ایشان را بزیارت مشهد برد و در جوار حضرت علی ابن موسی الرّضآء علیه السّلام در خانۀ مخلّا بطبع تنها منزل داد چون برادر بسیار زهد و تقوی داشت هر روز صبحی بزیارت میرفت و تا قریب ظهر بعبادت مشغول بود و همچنین بعد از ظهر ببقعۀ مبارکه میشتافت و تا شام بنماز و اذکار میپرداخت خانه خالی بود و همچنین شمسالضّحی باین وسیله بنساء احباب راه یافت و بنای مراوده گذاشت و چون نار محبّت اللّه در قلب مشتعل بود تحمّل سکوت و صمت نداشت در وقتی که برادر در خانه نبود مجلس گرم بود نساء احباب میرفتند و بیان بلیغ و کلام فصیح میشنیدند
باری با وجود آنکه در آن اوقات در مشهد بینهایت سخت بود و ستمکاران پاپی و بمجرّد آنکه احساس از نفسی مینمودند فوراً بقتل میپرداختند ابداً راحت و امان نبود لکن شمسالضّحی را اختیار از دست رفته با وجود آن بلایا بیمحابا خود را بآتش و دریا میزد برادر چون با کسی معاشر نبود و بیخبر و روز و شب از خانه بزیارت و از زیارت بخانه مراجعت میکرد و کسی را نمیشناخت چون که منزوی بود حتّی با نفسی مکالمه نمینمود با وجود این روزی ملتفت شد که در شهر همهمهایست و منجرّ بصدمه خواهد شد از بس که ساکن و بیصدا بود تعرّض بخواهر ننمود بغتةً او را برداشت و مراجعت به اصفهان کرد و در اصفهان نزد صبیّۀ خویش حرم سلطانالشّهدآء فرستاد در خانۀ خود منزل نداد
باری شمسالضّحی در اصفهان بود و در نطق و بیان جسور و در نشر نفحات اللّه از سورت نار محبّت اللّه هر طالبی مییافت بیمحابا زبان میگشود و چون ملحوظ بود که خاندان سلطانالشّهدآء دوباره در رنج و بلا افتند و در اصفهان در نهایت زحمت و ابتلا هستند لهذا ارادۀ مبارک بحضور آنان بسجن اعظم صدور یافت شمسالضّحی با حرم سلطانالشّهدآء و اطفال بارض مقدّس وارد شدند و در نهایت روح و ریحان و سرور بیپایان اوقات بسر میبردند تا آنکه سلیل جلیل حضرت سلطانالشّهدآء آقا میرزا عبدالحسین از اثر شدّت صدمات در اصفهان بمرض سل مبتلا شده در عکّا فوت شد
از وفات او شمسالضّحی بینهایت متأثّر و محزون گردید و بآتش فرقت و حسرت میسوخت علیالخصوص چون مصیبت کبری و رزیّۀ عظمی رخ نمود بکلّی بنیان حیاتش متزلزل گشت و شب و روز چون شمع میگداخت عاقبت شمسالضّحی بستری شد و اسیر فراش گشت قوّۀ حرکت نداشت با وجود این دمی ساکن و ساکت نبود یا از ایّام گذشته صحبت میداشت و از وقایع امریّه حکایت میکرد یا ترتیل آیات بیّنات مینمود یا بتضرّع و مناجات میپرداخت تا آنکه در سجن اعظم بجهان الهی پرواز نمود و از این ورطۀ خاک بجهان پاک شتافت و از این خاکدان رخت بربست و بعالم انوار رحلت نمود علیها التّحیّة و الثّنآء و علیها الرّحمة العظمی فی جوار رحمة ربّها الکبری